از سرِ کوچهٔ تنگ و باریکمان راه گرفته بودم سمتِ خانه. صدایِ مردی از پنجرهٔ خانهاش بیرون زد که احتمالاً داشت با زنش حرف میزد. پرسید: پس آخرش فلانی با فلانی ازدواج کرد؟ و اسمِ مرد و زنی هندی (خدا میداند، ما که ماهواره نداریم، شاید هم بنگالی) را برد. پیشِ خودم گفتم زندگیِ ایرانی همین شده است. قصهٔ عشقی مثلثی که تویِ فیلمی ماهوارهای میبینیم و این میشود زندگیمان. فکرمان تویِ دستشویی و نقلِ دهانمان تویِ محلِ کار یا خانه.
حالا این مردم میخواهند بشوند کتابخوان؟ فوقِ آخرش خیلی که طبعِ فرهنگی داشته باشند میشوند خوانندگانِ ر.اعتمادی. و همین مردماند که در انتخاباتِ ریاستجمهوری حماسه میسازند. همین مردماند که میروند نمایشگاهِ کتاب.