آنکه بهقدرِ بارِ هر کلمه، بهکِشش هر حرف روی کاغذ اشک میریخت به قصهها نپیوسته است. فاتحه بر او نخوانید که هنوز زندهست.
افسانهوار مردِ بیرونجهیده از اسطوره، بازماندۀ عشقهای اساطیری، سلحشورِ نازکطبعِ پرغرور، هنوز نفس میکشد.
او که هر کلمه از مرقومهاش گواهِ دستلرزههای بیتابانهاش است نمرده است. زنده است و اکنون مینویسد:
[read more=”ادامۀ مطلب…” less=”بستن”]
هنوز نفس میکشم. هنوز برای لقمهای نانِ بیشتر از خون و جهلِ مردم سکو نمیفرازم، هنوز بر فقرِ مرد و زنی در خیابانی از تهران میگریم، هنوز اندوهِ بیگانهای دلفسردهام میکند، هنوز -با همه بیناییام- تا معبدِ معشوقۀ پُرشرم و شهوتم میتازم. من هنوز میگریم، هنوز اندوهگین میشوم، هنوز دعا میکنم، هنوز عاشقانهها میسرایم، هنوز خود را مشتاقانه -همچون شهسواری پرافتخار- هر لحظه تقدیمِ نجیبزادۀ بااصالتم میکنم و برای شرافتم میجنگم. میجنگم و زخم برمیدارم از نامردمان، میجنگم و تا خدای یاریام کند، خون میخورم اما پلیدلقمه نه.
هنوز زندهام و -ولو کره الکافرون- تیغی از کلمات بر گردۀ سیاستپیشگانِ بیشرافت میکشم، خنجرِ کلمه را بر قلبِ دریوزگانِ خوشردای بیآبرو مینشانم.
من زندهام چون خاری در چشمِ نااهلان.
من زندهام چون مرغکِ زخمیِ بیلانه؛ افتاده به دستِ باد.
من زندهام تا آن زمان که خدای خواهد. زندهام تا آن زمان که بود و باش در ژرفنای باورِ محبوبم داشته باشم.
پس خدای بزرگ بر من رحم کن.
[/read]
شما عشقی عشق