کج و معوج است. کمی قر و قاطیست. نمیتوان ازش چیزی فهمید. به هم ریخته و در هم و بر هم. اما اللهبختکی که نیست. چیزیست، چیزی دارد. یاد گرفتم. صبوری بلد شدم. که صبر کنم. که بگویم: حق با شماست؛ مبادا ظلمی کرده باشم. اما فرصتها چون ابر در گذرند. نقاپی دنیای قدّار میقاپد. چه چیزها که قاپید از من دنیا. ها، چیزی که ماند، چیزی که عوضِ این همه که اندازۀ یک جو ارزش ندارد کسی گوشۀ چشمی بابتش بچرخاند یک مشت قرص و دوا داد و تنهایی داد و خدا؟ میفهمم که نمیفهمم و تو دلت خواسته اینطور باشد اما سؤالی هم دارم که نمیپرسم. مگر این همه که پرسیدم چیزی، نشانهای، اتفاقی جای جواب نشان دادی؟ نه خب تو صبوری خواستی و من هم گفتم الحمدلله علی کل حال و گفتند پس دعا؟ دعا کردیم گفتند بیشتر دعا مالِ چه و چه و من فکر کردم اصلاً، نکند اشتباهی رخ داده باشد؟ پیامی از سیاهچالۀ نمیدانم چه، طبقۀ نمیدانم چندم، شماها که خوب فهمیدید دنیا چیست، شماها که بازی را بلد شدید، دمتان گرم، من از اولش هم عادت داشتم وسط بازیای که بلدش نیستم نپّرم. مال خودتان که بلدید. شماها که هم سیاست بلدید، هم فرهنگ، هم زندگی، هم خانوادهداری، هم کاسبی، هم مردمداری، هم آدمشناسی، ها، خودِ شما، ببین چه بازیکن خوبی هستی. برو جلو. مرسی. زحمتتان نمیدهم. شتر دیدید ندیدید اصلاً. میفهمم بازیکن بد، بازیکن نابلد چه دردسری درست میکند. میآید گه میزند توی بازی فقط. خب درست است نفهمم، از مُد افتادهام منتها این یکی را خوب میفهمم. اصلاً هم نیازی نیست از زور استفاده کنید یا چه میدانم فحشکِشم کنید. خودم مثلِ بچۀ آدم زمین را ترک میکنم بماند برای شما تا نکند بازیتان خراب شود.
چیزی در درونم دارد همۀ وجودم را میدَرد. دور خواهم شد از این خاک غریب…
بازی را برای بازیگران مینویسند. ما نابازیگران آمدهایم تماشاچی باشیم. اما هرکه باخت، گُهکاریاش را انداخت گردن ما تماشاچیها. حالا چه و چه؟ همین که سهراب گفت. دور شویم از این خاک غریب.