اولبار که شنیدم کسی توی قبر خوابیده به تضرع، نوجوان بودم. روزگاری بود که هوایِ شبزندهداری داشتم و نمازِ شب به پا داشتن. نمیتوانم بگویم روزگارِ خوشی بود. همانقدر که نمیتوانم بگویم روزگارِ ناخوشی بود. در جهانِ کوچکی زیست میکردم که آدمهایش خطر نکرده بودند، آزموده نشده بودند، تن به گناهِ سترگ نسپرده بودند، نگاهشان، دنیایشان، فکرشان، قدمشان کوچک بود.
اولبار که شبِ قدر نشستم به کاری غیر از دعا، یکی از شبهایی دورانِ مجردی بود. دورانی که تازه به تهران کوچیده بودم و در خانهام یکه و تنها احیا گرفته بودم. کمی قبلترش دبیر سرویسمان تماس گرفته بود و گفته بود که صفحهٔ «پایداری» لنگِ مطلب است و از من قول گرفت (بیآنکه به آن صفحه تعهدی داشته باشم) مطلبی آماده کنم. آن شب، به جای دعا نشستم به روضهخوانی. یادِ شریعتیِ محبوبم افتاده بودم شاید که شبی نشسته بود به نوشتنِ «حسین وارثِ آدم». یا یادِ فرشچیان که مادرش گفته بود «محمود برو پای منبری، وعظی، روضهای و کمی اشک بریز» و او خزیده بود به اتاقش و روضهٔ «عصر عاشورا» را برپا کرده بود. آن شب نشستم به نوشتنِ مرثیهای برای خودم که معلمِ شهیدم را از دست داده بودم.
اولبار که افتادن از چشمِ خدا را با جانم لمس کردم وقتی بود که بیطهارت نشستم به نوشتنِ داستانی دربارهٔ خودم و خدا. دربارهٔ خدایی که میجورمش و حتم دارم در دنیایِ کوچکِ روزهای نوجوانیام جز شبحی از او ندیده بودم. من عالم به سطر سطرِ رسالهٔ توضیحالمسائل بودم، آگاه به فرایض و مستحبات بودم و حلیةالمتقین را از بر کرده بودم. در آن روزگار شاگردی مکتبِ کسانی را کرده بودم که دین را در «سرزنشِ خویشتن» خلاصه کرده بودند.
اولبار که فهمیدم روحِ سرزنشگرِ پروریدهٔ محیطِ دورانِ نوجوانیام در جوانی مبتلا به بیماریام کرده است ناگهان همه چیز فروریخت.
اولین بارها همواره به یادماندنیاند. پاریوقتها نابهنگاماند و غافلگیرکننده. گاهگداری هم تکاندهندهاند و سرنوشتساز. زندگی ما پر است از اولینبارهایی که یا دچارشان شدهایم و تا بیخِ زندگی اسیرشان هستیم، یا روزی هوشیار میشویم و از کمندِ اثراتشان میگریزیم.
بیآنکه یادم باشد، امروز عصر یادِ خوابیدنِ قهرمانهای دورهٔ نوجوانیام در قبر افتادم. برخی از آنها هنوز که هنوز است قهرمانهای زندگی مناند. نه فقط ستایششان میکنم، بلکه تا نامشان را میشنوم در پسِ پشت چشمی تر میکنم و دلی جلا میدهم. بهنام محمدی یکیشان است و از این دست بسیارند. بهخاطرِ یک بهنام است که سالهاست در تبِ آرزوی نوشتنِ رمانی دربارهٔ مقاومتِ بچههای خرمشهر میسوزم و جان میکنم و قلمم نمیچرخد.
امروز عکسی دیدم از مهدی سلحشور. همان آقای مداحِ معروف. بر کسی پوشیده نیست که از مرام و مسلک و حرکات و سکناتِ عمومِ مداحان منزجرم. اولبار که فهمیدم میتوان آدمها را سیاه و سفید ندید شاید همین امروز بود. نمیدانم سلحشور توی قبرِ پدرِ رفیقِ مداحش چه حالی داشته است. من از این جماعت فرسنگها دورم. اما از قبر دور نیستم. به قولِ امرالله احمدجویِ عزیز «اون دنیا نزدیکه عمو، قیومت نزدیکتر.» و پیشتر هم محمودِ احمدینژاد را دیده بودم که پیش از دفن، در قبرِ مادرش خوابیده بود. آن تو، هر چه که باشی، هر که که باشی، لابد حالت با این بالا توفیر دارد. آن تو، کمی زیرِ زمین -در تنگنایی که هیچکس تا به حال سرگذشتش را از حضور در آن بازگو نکرده- تکانهای هست؛ بس بزرگ، بس عجیب.
امشب شبِ قدر است. اولبار نیست که چشمی تر میکنم. اولبار نیست که کاسهٔ چهکنم چهکنم دست میگیرم که کجا خدا را بخوانم؟ چطور بخوانم؟ چه بخواهم؟ ولی اولبار است که دلم میخواهد پیش از مرگ، فاصله گرفتن از زمینِ مسطح را، خوابیدن در گور را تجربه کنم. فکر میکنم دنیای آن پایین حتماً دنیای دیگریست. دنیای بهت و سکوت. شبِ قدر شاید همین باشد؛ شبِ بهت، بیدعا، بیذکر، بیگردشِ زبان، بینگاه.
من روزی مرگ را ملاقات خواهم کرد، دیر یا زود. بگذارید آن روز آرام باشم. با هیاهو از بهت و سکوت محرومم نکنید. گاه همین سکوت است که دلِ سلطان را به رحم میآورد.