اگرچه زبانِ پختۀ محمود دولتآبادی را همیشه ستودم، بهنظرم داستاننویس چیرهدستی نیست*. اما مگر میشود از آدمها (هرکه باشند و هرچه باشند) نیاموخت؟ شاخکهای داستاننویس تیز است برای آموختن. رابطۀ محمود دولتآبادی و منتقدان قابل تأمل است.
یک خاطره
بهگمانم دو سال پیشتر از این، دولتآبادی سخنرانی کوتاهی در جمعی کوچک داشت. حرفی زد به این مضمون: من امروز نیازی به نقدِ منتقدان ندارم، روزی که نیاز داشتم کسی اصلاً حواسش نبود و سراغی نمیگرفت.
از رابطۀ محمود دولتآبادی و منتقدان درس مهمی میتوان گرفت. دولتآبادیِ امروز محصولِ نقد و نظرِ هیچ منتقدی نیست. میتواند مدعی باشد روی پای خودش ایستاده و -اگر حمایتِ رسانهای و گعدههای دوستانه را در نظر نگیریم- اغیار سهمِ منتقدانهای در پیشرفتِ کارش نداشتهاند.
کارت را بکن و تیزهوش باش
داستاننویسی امریست شهودی و تجربی. تهِ مکتبخانه و کلاسِ درس و کارگاه در بهترین حالت اثریست شراکتی. محصولِ کارگاه، کاردستیست نه حکمت. اگر داستاننویسِ جوانی مثلِ من چشمانتظار و گوشبهزنگِ فلان صاحبنظر و بهمان نویسنده بنشیند، کاری از پیش نمیبرد.
رسالتِ نویسنده گوش به حرف دادن نیست. نویسنده باید تیزهوش باشد. ممکن است مخاطبی عادی یا مخاطبی حرفهای نکتهای ظریف بگوید، اما نویسنده نباید درگیرِ نقد شود. نباید برای دیدهشدنِ اثرش خود را متکی و محتاج به نقد ببیند.
نویسنده گریزی از قضاوتشدن ندارد. حرفها را میزنند؛ در خلوت یا جلوت. باید از همهشان محترمانه تشکر کرد و همه را پشتِ سرِ «نونِ» ممنون رها کرد و پیش رفت.
دیگر اینکه منتقدان و نظریهپردازانِ ادبی (گروه دوم واقعاً شریف است) همواره پشتِ سرِ نویسندگان بودهاند، نه پیشِ رویشان.
میخواهم بفهمم بلدم یا نه
چند شب پیش یکی از دوستانمان نقلی کرد از ملاقاتِ یک جوانِ جویای نام موسیقی با یکی از استادانِ بهنام. جوانک گویا بسیار مشتاق بوده دستی به کُتِ استاد برساند و رخصتِ تلمذ بگیرد. استاد در عینِ احترام و بزرگمنشی جواب داده: برو، کار کن، خوب کار کن، یک جایی ما به هم میرسیم.
هوشمندی آن استادِ موسیقی ستودنیست. این را بگذارید کنارِ رابطۀ محمود دولتآبادی و منتقدان و بعد خودتان را بگذارید جای آن جوانک و جوانیِ دولتآبادی و تصمیم بگیرید.
حالا که حرف گُل انداخته بگذارید چیزِ دیگری هم تعریف کنم که بیربط نیست:
در فیلمِ دوستداشتنیِ Midnight in Paris ساختۀ جنابِ وودی آلن، یک جا نویسندۀ جوانِ فیلم در فضایی میانِ خیال و واقعیت روبهروی همینگوی قرار میگیرد و خواهش میکند رمانش را بخواند و نظر بدهد. همینگویِ مغرور میگوید: چرا باید نظر بدهم؟ چرا باید بخوانم؟ اگر فکر میکنی نویسندهای پس باید مطمئن باشی بهترین نویسندهای و اگر همچین فکری نمیکنی ننویس. (تفاخرش را هم فراموش نمیکند و میگوید: البته تا وقتی من هستم تو بهترین نیستی).
رها کن رئیس
دم و دستگاهِ نقد و صفحۀ فلان در بهمان نشریه یا روزنامه (اگر تنور نانِ برای عدهای نباشد) همهاش کشک است رئیس. اگر میخواهی نویسنده باشی، بخوان و بنویس و لذت ببر و کشف کن. برایت بنویسند یا ننویسند، نظر مثلاً کارشناسی بدهند یا ندهند تو کاری را که باید کردهای. نتیجه را هم بهامیدِ خدا چهل پنجاه سال بعد میبینیم.
ما جوانها باید خیلی خیلی صبور باشیم.
به کنار از محتوا که آن هم عالی بود، بسیار زیبا و روان نوشته اید. بشخصه از خواندن تک تک نوشتههای شما لذت میبرم.
سپاسگزارم، لطف دارید. ممنونم که وقت میگذارید میخوانید.
این صبوری شامل همه می شه .. اینکه نقد بشیم و صبوری کنیم و تلاش و کار جدید واقعا سخته اما شدنی ! مطلب خوبی بود ..
سلام
میشه خواهش کنم بیشتر بنویسید،البته می دونم خیلی مشغله دارید،اما هواداراتونم باید راضی نگه دارید ،چون من هر روز به سایت سر میزنم! اما…تشکر و سپاس
چشم، چشم