قبل از خواندن: گویا تلخی بر کاممان تیره شده. اما باید بههوش باشیم و از تلخجانی حذر کنیم. چه بسیار نامردمیها و فریبکاریها که جانمان را میخراشد. دستِ نامردمان و فریبکاران گاه بسیار به ما نزدیک است؛ گاه روزگاری -برای اندکزمانی خرد- در دستانمان بوده است. آیا خباثتِ خبیثان برهان و دلیلیست برای بیباور شدن به راستی و خلوص و عشق؟ نه. من اینچنین گمان نمیکنم.
متنِ زیر واگویهایست با خود و نامهایست به یک دوست دربارۀ اهمیتِ پاسداری از زیبایی درون و ستایشِ چنین کارزاری.
نامهای به یک دوست
دوستِ من!
ما در مبارزهای بیامانیم. نیش و تیغِ شیاطینِ جن و انس از هر سوی این تاریکی، از پنهانِ این مِهآلودهوای وهمناک سوی ما نشانه میرود. غرض رخنۀ زهرِ کین و ناامیدی و خشم به روحیست که تا امروز پاسداریاش کردهای.
دوستِ من!
این مبارزهایست جانکاه و نفسبُر. طوفانیست به جانِ شمعی سوسوزن. تبریست به جانِ درختی پرآرزو. اگر تاب بیاوریم از شمعِ سوسوزن گرمای جان و دل خواهیم یافت. اگر جان به در ببریم سایهگستر خواهیم شد.
دوستِ من!
زیبایی را قدر بدان که گوهر در منجلاب به چشم میآید. زیباییِ درون و برونت را پاس بدار که اشرفی جز به رنج بهکف نمیآید و جز به سعی صیقل نمیخورد.
دوستِ من!
مبادا قدرناشناسیِ پلیدان یا بیمایگیِ حقیران یا فریبکاری خبیثان تو را از امید تهی کند. به هوش باش که رنجِ بیامید از دل و باور و عملِ ما تیغ میسازد و بر زیباییهایمان، بر خلوص و صداقت و ایمانمان خش مینشاند.
دوستِ من!
رنجوری در عینِ امیدواری همان ایمان است و ایمان در کارزارِ با نادیدنیها، در گنگی و حیرانی و بیچراغی به بار مینشیند؛ نه در روشناییِ و پاکی.
دوستِ من!
کارزارِ ما اینجاست: مبارزهایست برای پاسداری از صداقت و حیا و خلوص و غرور و ایمان و عشق. پاک آفرید و از روحِ خویش در ما دمید و به میانۀ میدان فرستاد تا شیاطینِ جن و انس را هزیمت کنیم نه آنکه هزیمت شویم. هزیمتِ ما ناامیدیِ ماست، هزیمتِ ما کینه و خشمِ ماست.
دوستِ من!
پاک آفرید و پاکان را برای پاکان و خبیثان را برای خبیثان سزاوار دانست. تو! ای برکۀ پاکیزه، نخست برابرِ خود و سپس برابرِ آن سلحشورِ پاکیزهای که میدانِ نبرد را درمینوردد و بهسلاحِ امید و صبر و به جوشنِ خلوص و صداقت پیش میتازد مسوولی. حق را پاس بدار. زیبایی درون و برونات را پاس بدار.
فاتحان سزاوارِ فاتحاناند.
دوستِ من!
بگذار از باغاسبار برایت بگویم. در ولایتِ ما به شخمزدنِ باغ میگویند اسبار. آقاجان باغِ کوچکِ انگوری داشت. کرت به کرت انگور بود: یاقوتی و شیرازی و عسگری و کشمشی. و چند درختِ آلو هم بود که ترشترین و آبدارترین آلوهای عمرم را از همانها چیدهام و چشیدهام.
خاک به شخمزدن سرِ کیف میآید. رنجِ شخمزدن را باید به جان بخری تا لذتِ دانهدانۀ یاقوتی به جانت بنشیند. بیل برمیداشتیم و شخم میزدیم. دستها تاول میآورد. باز شخم میزدیم. تاولها میترکید. باز شخم میزدیم. از مردهتاولها تاولهای نو برمیخاست و از سر و رویمان عرق سُر میخورد.
خاکِ دل را باید بهرنج شخم زد دوستِ من. باید رنجِ تاولهای نامردمی و ناراستی و فریبکاری را به جان خرید تا آنکه از شیرینیِ یاقوتیهای سرخ نصیب ببریم.
دوستِ من!
آنچه گفتم پایانِ راه نیست. میچینند، میپلاسند، به خمره میکنند، تخمیر میکنند، شراب میگیرند. هبوط داد، غم میدهد، میرنجاند، بهاسارتِ تن و زمانه در میآورد، پیر میکند… شراب میگیرد.
می ناب باشیم دوستِ من… ما به مستی، به مستکردنِ یکدیگر، به مستشدن محتاجیم.