چشم دوخته بودم به آنورِ خیابان. به ردیفِ در حرکتِ ویترینهای باکلاس و گرانقیمت؛ به رفت و آمدِ پرشتابِ عابرانی که شبِ عیدی خرید میکردند. بی.آر.تی ترمز زد و در باز کرد. ویترینهای لوکس متوقف شدند.
اتوبوس تازه از مبدأ راه افتاده بود و خلوت بود. چشم تیز کرده بودم سمتِ مبلفروشیِ آنورِ خیابان که یکهو چیزی فروریخت و سر و صدا کرد. کلی چشم برگشت سمتِ درِ وسط. زنی لایِ اتوبوس و سکویِ ایستگاه ولو شده بود و بچهای روی سینهاش نشسته بود. زنها دویدند، یکی بچه را بغل کرد، چند نفر دست و بالِ زنِ جوان را گرفتند و بلندش کردند. زنِ زخمی سوار شد. زنهای دیگر برایش جا خالی کردند و تا چند ایستگاه بعدتر هی حالش را پرسیدند. خوبی؟ سرت نشکسته؟ خب دست بزن ببین خون نمیآید؟ دلم ریش شد… بمیرم برات. همه چیز پشتِ سرِ من میگذشت. صداها را میشنیدم و در ذهنم تصویر میساختم. خوشحال شده بودم که مردم هنوز هوای همدیگر را دارند.
اتوبوس چند ایستگاه دیگر رفت و هی مسافر اضافه کرد. مسافران در هم میلولیدند و به هم تنه میزدند. چهار-پنج ایستگاه گذشته بود که دوباره صدای زنها بلند شد: آهای خانم! تکان بخور بگذار بقیه پیاده شوند. مثلِ ماست ایستادی جلوی در که چه بشود؟ با تو هستم ها!
صداها آشنا بودند. چند لحظه قبل داشتند برای یک همنوعِ دلسوزی میکردند.
ما زود فراموش میکنیم رفقا؛ زود از یاد میبریم چه هستیم. اصطکاک و مواجههٔ روزانه از یادمان در میرود. اگر فراموشکار نبودیم، حواسمان را جمع و جور میکردیم تا بدانیم افتادن از روی پلهٔ اتوبوس اتفاقِ ناخوشایندِ عیانیست که ممکن است برای هر کس پیش بیاید. اما پسِ پشتِ همهٔ ما، هزاران افتادن است. افتادن از بلندیِ خیال، افتادن از قلهٔ اوج، افتادن از سینهٔ کوهِ ایمان یا اقتدار و آبرو و احترام. صدها زمین خوردن در خطِ زندگی هر کدامِ ما است که نادیدنیست. خیال میکنم نادیدنی بودنش برای آن است که هوشمندتر باشیم و فکر کنیم کنار دستیمان توی اتوبوس، همکارمان سرِ کار، همکلاسیمان، پدرمان، مادرمان، خواهر و برادرمان، خاله و عمو و عمه و داییمان، جایی در دور دست، یا شاید همین نزدیکیها، خطِ زندگیشان یک فروافتادگی دارد که به زبان نیامده. به زبان نمیآورد تا بیشتر نشکند. تو را به خدا، به جانِ عزیزت بیا و به احترامِ صورتِ گرفته و حالِ دمغش، در آغوشش بگیر و دلخور نشو که توی اتوبوس از سرِ بیحواسی جا برای تو باز نمیکند.
خوب که نگاه کنی، خاطرجمع میشوی که لازم نیست هر روز آدمی عجیب و غریب با سرگذشتی اعجابآور پشتِ ویترین تلویزیون بیاورند، روضهخوان بشوند و اشکت را در بیاورند تا انسانیت را بهت یادآوری کنند. انسانیت در درونِ ما است، در رازهایی که به هم نگفتیم. در خاطرهٔ غمباری که از هم پنهان کردیم و در احترامی که پای رازِ پنهانِ یکدیگر گذاشتیم. نشکن رفیق، نشکن این احترام را؛ چه در شلوغی مترو، چه در صفِ نانوایی، چه هر جا که اوقاتت تلخ شد.
منتشر شده در: شمارهٔ 512 همشهری جوان