شاید من کم تحملام؛ شاید. ولی «کلت 45» سه ماه را در ارشاد گذرانده. و من حتی نمیدانم در این سه ماه کسی لایش را باز کرده و سطری از آن خوانده یا نه. شنیدهام که برایِ مدتی ممیزانِ ارشاد بهدلیلِ به تعویق افتادنِ حقوقشان دست از کار کشیدهاند. دیگر اینکه شنیدهام دست از کار نکشیدهاند، اما گفتهاند اگر پولمان را ندهید کار تحویل نمیدهیم. از گوشه و کنار میشنوم که اوضاعِ مالیِ ارشاد خراب است. این وسط امثالِ مناند که سرشان بیکلاه میماند. از نمایشگاهِ کتابِ سال 91 چشمانتظارم «کلت 45» منتشر شود. از بس به این و آن گفتم «این ماه، ماهِ آینده، تابستان، پاییز…» شدهام چوپانِ دروغگو. آن اوایل که با ناشرِ اول به اختلاف خوردیم و من زیرِ بارِ خواستههایِ بیمعنیشان نرفتم. این کمی پروسه را طولانی کرد. بعد هم که ناشرِ جدید کارهایش را کرد و کتاب را فرستاد به ارشاد، من ماندم منتظرِ خبری که از ساختمانِ دورِ میدانِ بهارستان برسد. باورتان نمیشود ولی هر جور بوده سعی کردهام از کتاب خبری بگیرم. خبری نیست. یعنی در این مملکت یک سامانهٔ ابتدایی برایِ اطلاعرسانی دربارهٔ وضعیتِ کتابِ در حالِ ممیزی وجود ندارد. از طرفی میگویند زیاد هم پیگیری کنی ممکن است بیفتند رو دندهٔ لج و کارت را راه نیندازند.
«کلت 45» فقط حاصلِ بیست و چهار سالگیام نیست. حاصل دو سال سگدو زدن در خیابانهایِ تهران است. حاصل هی مسافرِ تهران-اراک بودن است. حاصلِ چهار سال تنهایی در شهرِ غریب زیستن است. همهٔ آن چیزیست که من میتوانم با داشتنش به دیگران بگویم «ببینید! این هم نتیجهٔ سگدو زدنهایِ من. عوضِ کجخلقیها و تنبلیهام.» ولی حالا که نیست، گاهی احساس بدبختی میکنم. حس میکنم هیچ کاری در عمرم نکردهام. مثلِ کسیام که بی هیچ نقطهٔ امیدی، گیرِ یک سلولِ کوچک افتاده. به پدر و مادرم هم فکر میکنم. به این که اگر کسی از پدرم بپرسد پسرت چه کاره است، او چه جوابی میدهد؟ لااقل اگر «کلت 45» باشد، میتواند به دوست و آشنا نشانش بدهد و بگوید این هم نتیجهٔ عمرِ من؛ کارِ پسرم. بهخصوص که هیچوقت آن طوری که آنها میخواستند نبودم. همیشه خلافِ آنچه دیگران عمل کردهاند عمل کردهام. آنچه مردم «مسیر پیشرفت» میدانند، عملاً از جانبِ من به کناری انداخته شده بود و این خلافِ عرف بودن، بیشک پدر و مادرم را آزرده است. حالا وقتش شده چیزی از من ببینند تا بلکه خیالشان راحت شود.
دیگر اینکه آن یکی کتابم -حاشیه بر کتاب- هم در ارشاد است. از او هم بیخبرم. بیخبرِ بیخبر. در این مملکت صدها نویسنده و هزاران خواننده زندگی میکنند، اما هیچکس اعتراضی جدی به وضعیتِ نامطلوب ممیزی نمیکند. آدمی مثلِ من چه کار باید بکند جز صبر؟ ولی لابد آدمِ بیصبریام…
جیزی ندارم بگویم، جز اینکه آدم های متفاوت اینجا باید تاوان پس بدهند تاوانش له و لورده شدن است …تاوانش جانشان است