کمتر از نیم ساعت وقت دارم تا از درمان با خواندن یا همان درمان با کتابخوانی بگویم. احتمالاً تا به حال زیاد با چنین تیتری مواجه شدهاید. پیشتر هم دربارۀ درمان با نوشتن چیزکی نوشته بودم.
چرا کتابخوانی مهم و کارآمد است؟
کتابخوانی بهذات فضیلت و برتری نیست. هر کسی بهدلیلی کتاب میخواند. گاهی اوقات صرفاً برای لذت بردن از یک قصه، گاهی برای آموختنِ یک مهارت، گاهی برای نقد کردنِ نگرشِ یک نویسنده و گاهی برای درافتادن با تفکرِ خودمان کتاب میخوانیم.
کتابخوانی میتواند در درمانِ چالشهای روحی کمکحالمان باشد. مینویسم «چالش» و نمینویسم «بیماری» چون مسائلِ روحی-روانی را چالشی شخصیتی-فردی میدانم و برخلافِ پزشکان در رستۀ بیماریها دستهبندیاش نمیکنم.
کتابخوانی و تأثیر بر حالِ بد ما
برخی اوقات کتابخوانی ممکن است چالشمان را دوچندان کند. لابد تا به حال زیاد از تودۀ مردم شنیدهاید که «این کتابها را خواندی دیوانه شدی»، «از بس سرت تو کتابه»، «این کتابها دیوانهات میکنه.» گزارۀ من با گزارۀ توده تفاوتی دارد.
اگر کتابخوانی به خودبرتربینی و خودخواهی یا وسواسِ فکری دامن بزند بیتردید هیزم به آتشِ چالش خواهد ریخت.
چطور از عود چالش بهوسیلۀ کتابخوانی پیشگیری کنیم؟
این یک مهارتِ فردی است که بیارتباط به توسعۀ فردی هر شخص نیست. به این جمله دقت کنید: «هرچه بیشتر میآموزم، بیشتر به جهلِ خود پی میبرم.» اگر کسی با خواندنِ چند کتاب (هر نوع کتابی) تصور کند بیشتر میداند و بیشتر دانستنش معیارِ برتری است، از چاه به چاله افتاده است.
کتابها عصارۀ تجربه و تفکرِ نویسندگان و محصولِ شکستها و پیروزیها و تلخیها و ناکامیها و شیرینیها و کامیابیهای نویسندهاند. مواجهۀ ما با کتابها، میبایست مواجهۀ پرندهای باشد که از ریگزار دانه برمیچیند.
پیشفرضِ «کتاب داناترم میکند» پیشفرضی نادرست است. دانایی شروطی دارد که بخشی از آن به خوانندۀ کتاب بازمیگردد. درمان با خواندن زمانی شکل پیدا میکند که مخاطب با ذهنی روشن، بیدار، نقّاد و پرسشگر با کتاب مواجه شود. نقّادی در تضاد با اضمحلال و انفعال است و در عینِ حال ذهنِ منتقد نمیتواند نسبت به خود یا دیگری جزماندیش باشد.
برای آموختن و نقد کردنِ خود و تردید کردن بخوانیم.
در روندِ درمان با کتاب باید مانند کبوتر بود نه کلاغ
کلاغ شیفتۀ زر و زیور است و بیآنکه محتاجشان باشد، مالاندوزی میکند. قرآن به چنین اندوختهای میگوید «زُخرف» و کلمۀ «مزخرف» هم از همان ریشه است. اما کبوتر -بهقصدِ نیاز- دانه برمیگیرد.
خواندن با ذهن هوشیار و تردیدگر
مخاطبِ هوشمند مخاطبیست با ذهنِ تردیدگر و هوشیار. او هر چیزی را دربست نمیپذیرد و در عینِ حال نسبت به گزارههای جدید سپر برنمیدارد.
فقط افرادِ شجاع و جسورند که موفق میشوند به حفرههای درونی و کاستیها و کژیهای پنهان در تاریکیهای نادیدنیِ روح و روانشان حمله کنند.
خیلی از ما موفق نمیشویم در زندگی به چنین جسارتی دست پیدا کنیم. معمولاً برابرِ نقد شدن آسیبپذیر هستیم و اگر هم به نقدِ خودمان بنشینیم، نقد نمیکنیم بلکه سرزنش میکنیم. سرزنش قادر است به هر چالشِ روحی دامن بزند.
چند تکنیک برای نتیجهبخش شدن درمان با خواندن
- در خودمان کنکاش کنیم و درونمان را شجاعانه بکاویم
- در محتوای نوشتۀ کتاب کنکاش کنیم و فقط چیزی را بپذیریم که به باور تبدیل میشود. «باور» درونیترین رکن است. مادامی که یک گزاره یا ارزشِ اخلاقی را باور نکرده باشیم، نمیتوانیم به آن پایبند باشیم. بسیاری از رفتارهای مثبتِ ما در طولِ زندگی بهظاهر بر اساسِ باورهایمان شکل گرفتهاند اما اگر خوب نگاه کنیم متوجه میشویم «هراس» نقشِ مهمی در کردار و پندار ما دارد.
چالشهای درونی چنان در لایهلایۀ ذهنمان پنهاناند که برای یافتنشان گاهی مجبور میشویم روزها و ماهها انرژی صرف کنیم.
درمان با خواندن در همین نقطه به یاریمان میآیند. آموختن از تجربۀ دیگران، نشستن به تماشای زیستن و پندار و کردارِ شخصیتهای داستان، عمیق شدن در علتها روزنههای جدیدی به روی ما باز میکند.
درمان با خواندن به زبان ساده
آنچه میگویم نظرِ روانشناسی و تخصصی نیست، صرفاً آوردۀ چند سال مواجهۀ خودم با چالشی به نام اختلال دوقطبی است.
بسیاری از ما یقین داریم آنچه آزارمان میدهد در بیرونِ ما است نه در درونمان. بحران و ماجراهای تنشزا در گسترۀ جغرافیایی ما کم نیست. بیکاری، فقر، تعاملهای بیمارِ عاطفی، بدی آب و هوا، فشارهای سیاسی، تنگنظریها و سختگیریهای مذهبی و… هر کدام بهتنهایی ممکن است یک نفر را زمینگیر کند. اما، این گزاره «اما» دارد.
هر تنش یا بحرانی ممکن است فرد را زمینگیر کند، اما اگر درونِ قوی، صیقلخورده و قوامیافته داشته باشیم، قدرتِ عواملِ بیرونی کماثر میشود.
افزایش آگاهی برابر آنچه تجربه کردهایم: شناخت
مسئلۀ اساسی مواجه به بحران نیست، موضوعِ اصلی چگونگی مواجه با بحران است. چگونگیِ مواجه، موضوعی است کاملاً درونی و نه بیرونی. پرورشِ درون و رهاسازیاش از ارزشگذاریهای مثبت و منفیِ بیرونی، انسان را به بینیازی و قدرتی فراتر از قدرتِ عواملِ اثرگذارِ بیرونی میرساند.
درمان با خواندن دقیقاً همینجا معنا پیدا میکند: کتابِ خوب و شخمزنندۀ ذهن، به ما جسارت و ابزار میدهد تا به جانِ درونمان بیافتیم. بنابراین کتابخوانی بهذات ارزش نیست، بلکه ابزاری است که کمک میکند بر سویههای پنهانِ ذهن نور بیاندازیم و خودمان را بهتر کشف کنیم.
کارکردِ مهمِ درمان با کتاب فعالسازیِ «ذهنِ تحلیلگر» است. البته که همۀ ما قادر نیستیم بهتنهایی دست به تحلیلِ خود بزنیم و از مشاوره و همراهی یک متخصص بینیاز نخواهیم بود.
برای درمان با خواندن سراغ چه کتابهایی برویم؟
اما در درمان با کتاب چه اثری سودمند است؟ سؤالی ساده با پاسخی بسیط است. قبلاً سعی کردهام خلاصهوار جوابش را بدهم اما کافی نیست و فرصتی دیگر میطلبد.