بر مقامِ قضاوت نشستنِ کسی که خود قضاوت میشود چندان عقلاندیشانه نیست. گفتنِ جملهٔ آغازینِ این نوشته هم به خوشعاقبتی نزدیک نیست. با این همه چه باک که بگویم نسلِ داستاننویس همسن و سال یا کمی بزرگتر از من بیش از آنکه فقرِ تکنیک یا فنِ داستاننویسی داشته باشد، حقارتِ معنا دارد.
در جایگاهِ صادرکننده یا مفسّرِ ایدئولوژیِ فلان مکتب و بهمان حزب ننشستهام. آنچه میگویم بهشفافیتِ آفتابی که هر صبح در آسمانی صاف میدمد صادقانه و انسانیست و از گرایش به هیچ مکتبی برنخاسته است.
نویسندگان واداده
کاری به نویسندگانِ یکی-دو دهه قبل ندارم. دربارۀ امروز حرف میزنم. دربارۀ آنهایی که خود -هر چه بودند و به هر گروه که گرایش داشتند- در بازارِ روز مسخ شدند و تصور کردند اگر از جایی به بعد پیرهنِ آستینکوتاه و شلوارِ جین بپوشند یا گیسو بیرون بیندازند و در مهمانیها بلولند و به جای تککلمه، کتابهایشان را با جملاتِ بیمعنا نامگذاری کنند پسندِ بازار میشوند.
تو گویی شبیهِ آخوندهای دوزاری که تا دیدند «دست زیاد شده» فکر کردند هرچه وقیحتر سخن برانند یا ادا در بیاورند و چون تلخکها بر منبر ملعبه کنند مشتریمدارترند.
نه، نه آنها و نه اینها عاقبتی ندارند و این را نه از روی نخوت که از تطابقِ سادهٔ شابلونِ تاریخ با احوالِ امروز میگویم.
ژندهپوش میگوید: عالیجنابان! شما از معنا تهی هستید
با این همه باکیام نیست اگر چونان ژندهپوشی خودم را لا و لوی جشنِ بیکرانِ خوشپوشهای کافهنشین برسانم و بگویم: از روشنفکری، از سر تا پای وجودِ غولهای آغازگرِ داستاننویسی چیز نیاموختید جز کافهنشینی و سیگار به لب رساندن و با دلبرکانِ بزککردهٔ کیفجاجیمی جیک تو جیک کردن.
اختگی داستاننویس
ما اخته شدهایم برادر و این اختگی نه محصولِ سانسور است، نه آنکه کسی یا قدرتی در ازالهٔ بکارتِ روحِ عصیانگرمان دخیل بوده است. ما خودسوختهگانیم و همینجا خودزنی را ختم کنم بس است.
داستاننویسانی که ما باشیم، داستانِ کوتاهمان میشود داستانِ مردی که با توالت فرنگیِ جدیدش در کشاکش است. چنین داستاننویسی جز نرینهٔ دخترکشِ خوشفیگورِ اینستاگرامی چیزی نیست.
ما دردمندِ بیدردی شدهایم انگار. کجاست آن داستاننویس بیمهار که هر داستانش، هر سطرِ داستانش، هر کلمهاش دشنهای یا سوزنیست به این و آن؟ خوب بنویسی، کلمه بلد باشی اما داستانت فوقِ آخرش بشود داستانِ مردی که حتی خودت نمیدانی انگیزهاش، مقصودش و سرانجامش برای تن به خطر دادن و جان به مرگ سپردن چیست؟ وظیفه و رسالتت چه میشود؟
اصالتِ لذتِ نوشتن یا لذتِ ساختن؟
لذتِ نوشتن آن چیزیست که هر داستاننویس را به نوشتن و خواندن وامیدارد. خودخواهی نوشتن بخشی از وجودِ نویسنده است. اما نویسنده اگر زخم نزند، اگر خود زخمی نباشد، اگر خون نپاشد، اگر عصیان نکند، اگر در زمانهای که زیست میکند نفرین و تخطئه و طرد نشود چه تفاوتی با دیگری دارد؟
اصلاً تو بگو من و تو از چه لذت میبریم؟ از ایمیلِ فلان مخاطب که قربانصدقهٔ خوشگلیمان میرود یا آن یکی که پای عکسهایمان شست مینشاند؟
نویسندهای که همهٔ تلاشش در غافلگیری مخاطب با کلماتِ نو یا کلماتِ کهنهٔ فراموششده یا تکنیکِ افسونکننده باشد و «اندیشه» به اندازهٔ کفِ روی آب هم در داستانش نباشد، با حرّافانِ گوشدرازپسند چه توفیری دارد؟
هر اندیشهای که میخواهی داشته باش، غربگرا باش، شرقگرا باش، اسلامگرا باش، مرگگرا باش، شیطانگرا باش، ولی چیزی باش. لکم دینکم ولی دین. اگر نخواهی از درونت چیزی برون بریزی، پس چه مینویسی؟
حصارها و تیغها! مرا دریابید
من بر خود میپسندم آنچه را که شاید بسیاری نپسندند. میخوانم تیغها را به جانِ خود، به جانِ اندیشهٔ خود (اگر اندیشهای باشد). میخوانم حصارهای نادیدهگرفتن را گرداگردِ خود.
میخوانم و تیغ به دست، از هر سو که زخمی برمیدارم، لبخندم، قدیسوار، به پهنایِ پوست و گوشتِ دریدهٔ جانم گشوده میشود و نایی نو برای تیزتازی مییابم. تو گویی نرینههمذاتِ ژاندارکم و -با لذت- برای وهمِ خود میجنگم، ولی بگذار بجنگم… حتی اگر شده واهی.
نوشتن تعهدی به خود
امبرتو اکوی بزرگ میگوید خوشبختانه امروز برخلافِ گذشته که تصور میشد نویسنده باید با تعهد به حال و زمانه بنویسد و در پی تغییر چیزی باشد، میتوان از سرِ عشقِ ناب نوشت (نقل به مضمون از «آنک نامِ گل»). با این دروغگوی بزرگ و استادِ مسلّم نوشتن همقولم، اما شاید تفسیرمان متفاوت باشد.
تغییرِ جهان کارِ سیاستمدارهاست، آنچه داستاننویس را از دیگران متمایز میکند، منبعِ جهانی دیگر بودن است.
پس عشقِ ناب، جز لذتِ عصیانگری در راهِ نقب زدن به دنیایی که خود خدایش هستم نیست؛ خواه پسند افتد، خواه ناپسند. و پاینده بادا این عشقِ ناب.