شاید نهیبی باشد که مثلاً «اعتبار و داشتهٔ آدمی به بادی بند است»؛ یا مثلاً به سفری، به لباس کندن و لباس تن کردنی. این است حکایتِ اعتبار و آبروی آدمیزاد، پیشامدی که از سرم گذشت در برابرش چیزی نیست. خدا را چه دیدی؟ شاید روزی طبلِ رسوایی ما چنان از بام افتاد و اسممان چنان بر سرِ دروازه شد که هر چه داریم و نداریم یکجا نیست و نابود شود. گویی روزی سرخوش از پسکوچهای در غربت میگذری و گرفتارِ حرامیای در چپکوچهای میشوی و دار و ندارت به یغما میرود و تو میمانی بی هیچ توشهای. این است حکایتِ آبرو، حالیا که جا گذاشتنِ گوشی موبایل و سیمکارت و گمکردنِ انگشترِ ده ساله در فرودگاهِ نجف در برابرش چیزی نیست. در اولین روزِ اقامت در نجف به همسرت میگویی «همواره کابوسِ گمشدنِ انگشترم را داشتهام.» و سه روز بعد انگشتر در یکی از ایستهای بازرسی فرودگاه از کفات میرود. یک هفته قبل از سفر همهٔ شمارههای گوشی همسرت میپرد؛ گویی که در وسطِ جمعی آشنا بودهای و ناغافل به درونِ کابوسِ تنهایی فرو افتادهای. و یک هفته بعد همهٔ شمارههای گوشیات، با گوشیات در مسافرخانهای در نجف جا میماند.
از آنجا سوارِ هواپیما میشوی. با غمی که از شلوغیِ حرم بر دلت مانده که آخرش نتوانستی با امام خلوت کنی. و سرخوشی که ساعتی بعد در ایرانی، در وطن، در ازدحامِ آشنایی، در تهرانِ آلودهای که همهٔ ناسالمی هوایش را به زبالهدانی عراق ترجیح میدهی. و میبینی گوشی تلفنت در هر جا که میگردی نیست. در خانه به خاطر میآوری که روی تخت در مسافرخانهٔ نجف جامانده است. میبینی تنهایی. میبینی انگار ضربهای به سرت خورده و دیگر کسی را نمیشناسی. آه خدا آبروی ما را نریزد آقاجان.
ای قرآنِ ناطق، ای امیر، به تلافی آنچه در شهرِ مدفنت جا گذاشتیم نه، به بزرگواریات قسمت میدهم ضامن آبرویم باش.
پینوشت:
معلومتان شد که شمارههایتان را گم کردهام؟ پس بیزحمت بهقدرِ پیامکی خرج کنید تا دوباره دوستانم را بیابم.