ما خاطرهبازها بدبختیم. دورمان را با فرش کهنه و گلیم پاره و رادیو دو موج پر کردیم بلکه به گذشتههایِ محبوبمان برگردیم. از دیدنِ صندوقچهای قدیمی حظ میکنیم و یادِ مادربزرگی میافتیم که آن دور دورها، دست میکرد و از تویِ همچین صندوقی برایمان لواشک بیرون میآورد. گیر افتادیم بینِ آن گذشتهٔ از بین رفته و امروزی که دوستش نداریم. به چیزی میبالیم و با چیزهایی سرِ کیف میآییم که در واقع دیگر وجود ندارند. کرسی میخریم برایِ خانه تا شاید دوباره خانواده را دورِ گرمایی چهار ضلعی جمع کنیم… چای را با سماور میخوریم، خورش در دیگِ مسی بار میگذاریم، زیرِ پایمان گلیم میاندازیم، تلفنِ طرحِ هزار و نهصد و بوق میخریم… این همه زور میزنیم تا بهمان خوش بگذرد و نمیگذرد.
یک روز تیتاپ خوشمزهتر بود، پرتقالها بیشتر آب داشت، بدنهٔ پیکانها محکمتر بود. چی سرمان آمد؟ چی شد که اینطوری شدیم؟
حالا فقط همین برایمان مانده که دور و برمان را مثلِ بیست سال پیش آرایش کنیم. ولی ویویِ برجِ میلاد را چه کنیم؟ مزهٔ تیتاپ را چه کنیم؟