سرانجامِ دار و دسته‌بازی و صنف‌بازی و حلقه ادبی ناراستی و پیکارِ بیهوده است. این عارضۀ طبیعیِ پذیرش منافعِ گروهی‌ست؛ خواه آخوند باشی یا وکیل یا نویسنده یا شاعر یا پزشک. گیر می‌افتی؛ مگر آزاده باشی.

سارتر و مسؤولیت نویسنده

می‌گویند:

این سارتر بود که با وجود تعهد در جناحِ چپ، حملۀ شوروی سابق به مجارستان را در سال ۱۹۵۶ به‌شدت محکوم کرد و لشگرکشی آن کشور را به «بهارپراگ» در سال ۱۹۶۸ ضایعه‌ای در سوسیالیسم شمرد.

و بی‌گمان آن بانوی نویسندۀ امریکایی که در بحبوحۀ جنگِ بوسنی و هرزه‌گوین نمایشنامۀ «در انتظار گودو»ی بِکت را در شهر سرایوو در نورِ شمع اجرا کرد، گوشۀ چشمی به بحثِ مسؤولیت نویسنده داشت که تا به امروز منسجم‌ترینِ آن را سارتر مطرح کرده است.

اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، نشر نیلوفر، مقدمۀ چاپ نهم، صفحۀ ۱۶

کاش نویسندگان ما نیز به‌اندازۀ ارزن از مسؤولیتِ نویسندۀ سارتر بهره‌ای داشتند. ولی متاسفانه نویسندگانِ ما از نویسندگی فقط خانم‌بازی‌اش را یادگرفته‌اند. ما هم از سارترخوانی، خواندنِ سرگذشتِ تجربه‌های جنسی نامتعارفش را یاد گرفته‌ایم. حکمت و دانش تعطیل! کاش مغزمان هم اندازۀ فلان‌مان کار می‌کرد.

روزنامه‌نگاری ایرانی و رذایل اخلاقی‌اش

روزنامه‌نگاری را در هفده سالگی شروع کردم و در بیست و دو سالگی ازش بیرون زدم. دیدم قوارۀ من نیست. دیدم نمی‌توانم با عده‌ای کم‌سوادِ پرمدعا که به‌سببِ یک ستون در روزنامه یا اندکی قدرت در خبرگزاری احساسِ بزرگی می‌کنند هم‌گروه باشم. دیدم یک ستونِ پیزوری دارد از راه به درم می‌کند.

همان وقت‌ها بود که تصمیم گرفتم از زیر سایۀ هر نامی بیرون بزنم و از پرچم هر صنف و حلقه ادبی فرار کنم. صنف و گروه، حاضر است صداقت و شرافت را هم قربانی مصلحت گروهی کند و برای پیکار با آن یکی گروه، هر ارزش اخلاقی و انسانی را زیر لجن‌مال کند.

شاملو و تحسینِ صنفیِ کلیدر

می‌گویند شاملو در خلوتِ حلقه ادبی هم‌فکرانش، کلیدر را به بادِ نقد می‌گرفت و می‌گفت شش هفتمِ کتاب مزخرف و نامفید و روده‌درازی‌ست. می‌گویند گلشیری یواشکی کتابِ طیفِ مخالف را می‌خوانده و صدایش را در نمی‌آورده.

ستایشگرانِ شجاعی و نوشتۀ مبتذلش

ورِ دیگرِ ماجرا هم همین بوده و -احتمالاً- هنوز هم هست. یادم است سیدمهدی شجاعی کتاب مبتذلِ مزخرفی نوشت به‌نامِ طوفان دیگری در راه است. کتاب معجونی بود از یک قصۀ عامه‌پسند با پیرنگِ آبکی و اروتیکِ مذهبی و ایرادهای فاحش نوشتاری و ویرایشی و طرحِ جلدِ افتضاح.

کتاب را خواندم و نقدِ تندی رویش نوشتم. نقد را دادم به دبیرمان برای انتشار. گفت: «حرف‌هایت درست است، ولی آدم با شجاعی اینطور حرف نمی‌زند.»

نقد را دادم به جای دیگری که ادعای آزادگی می‌کرد. جواب دادند: «تو عددی نیستی که با شجاعی اینطور حرف بزنی.»

نام‌های بزرگی آن کتاب را تحسین کردند و در مجلسِ رونمایی‌اش شجاعی را ستودند. انگار نه انگار که آن همه کاغذ حرام شده بود و مخاطب خر فرض شده بود. چرا؟ چون شجاعی در حلقه ادبی ایشان پیامبری بود برای خودش.

هر بار می‌گفتند «شجاعی رمان‌نویس-داستان‌نویس است» یکّه می‌خوردم. می‌توانستم او را نثرنویس خوبی بشمرم، اما ردای «داستان‌نویس» بر قامتش گشادی می‌کرد. در عین حال اعتراض به چنین باورِ همگانی‌شده‌ای، مثلِ این بود که بگویم پادشاه لخت است.

سفر به گرای ضعفِ تألیف و آیۀ غلط

همین حس را برابرِ احمد دهقان داشتم. از وقتی چشم باز کردم و کتاب دست گرفتم، هی شنیدم «سفر به گرای ۲۷۰ درجه یکی از بهترین رمان‌های….» و تو کتم نمی‌رفت که نمی‌رفت.

کتاب پُر ایراد بود. شُل و ول بود. نویسنده آنقدر در نوشتار ضعف داشت که مثلاً برای آنکه بلوغِ یک پسر را نشان بدهد، نوشته بود: «آن شب برای اولین بار بالغ شد.» (نقل به مضمون). مگر آدمی‌زاده چند بار بالغ می‌شود؟ اینقدر قلمِ نویسنده در به‌تصویر کشیدنِ احتلامِ سادۀ یک پسرِ نوجوان ناتوان بوده که چنین جملۀ مضحکی نوشته.

اما مقاله‌نویسِ ویکی‌پدیا هم مُشتی خزعبلِ اثبات‌نشدنی ردیف کرده:

«این اثر به دلیل سبک خاص نوشته و روایت عمیق و ویژه جنگ اقبال زیادی به خود جلب داشت»

ویکی‌پدیا – مدخل سفر به گرای ۲۷۰ درجه

خب از جمله‌بندیِ مضحکِ این مقاله هم می‌توان دریافت سفر به گرای ۲۷۰ درجه به‌زعمِ همان کسانی «عمیق» و «خاص» است که پولِ بیت‌المال را برای ترجمه‌شدنش خرج کردند.

خلاصه اینکه دهقان با روغن زیتون هم تو پاچه‌ام نمی‌رفت.

تا اینکه یک روز یادداشتی نوشتم. یادداشت بسیاربسیار کوتاه بود و به سایرِ ایرادهای کتاب اشاره نداشت. فقط و فقط گفته بودم: «این اثر ۱۳ نوبت چاپ شده و یک شیرپاک‌خورده پیدا نشده بگوید آیة الکرسی را توی کتاب اشتباه نوشتی و سه آیه را قاطی‌پاطی کردی.»

دعوت به سکوت برابر اشتباه

یادداشت چاپ شد و ناشر بلافاصله زنگ زد به روزنامه و من را خواست. جواب دادم. چرت و پرتِ محض تحویل داد که «آدم با هم‌جبهه‌ای اینطور حرف نمی‌زند و دهقان را تخریب نمی‌کند و غیره و غیره و غیره.» من هم‌جبهه‌ای و هم‌حلقه ادبی هیچ احدی نیستم و نبودم و نخواهم بود. من در جبهۀ خودمم، تک‌وتنها. مرادبیگ نباشم، تهش صفربیگم که چهارتا دولول را گذاشته کنارِ هم و نوبتی نخِ ماشه‌شان را می‌کشد که بقیه خیال کنند نفر دارم و تک نیستم.

اگر قرار بود مرعوبِ پروپاگاندا بشوم و مثلاً بگویم این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده‌اند و این همه ستایش شده و این همه چاپ خورده، بی‌تردید هرگز آن یادداشت نوشته نمی‌شد. یا اگر هم‌سفره یا هم‌منفعت با آن ناشر و آن جریان بودم، لابد زیپ دهنم را می‌کشیدم.

صادق هدایت و سناریوی سکوت

امروز کسی وجودش را ندارد بگوید هدایت جز یک آغازگر (متکی بر کُپی) چیزی نیست. آنقدر فضا را مه‌آلوده کرده‌اند که کمتر کسی یادش می‌آید بخش‌هایی از بوف کور رسماً کپی یکی از آثار ریلکه است. (از کتاب یادداشت‌های مالده لائوریس بریگه. مهدی غبرایی مترجم کتاب به این موضوع در پانوشت اشاره داشته.)

چرا سکوت می‌کنند و دم نمی‌زنند؟ چون می‌توان از مردۀ هدایت نان خورد، چون شاکلۀ یک بنای سستِ پوشالی بر ستونِ فقراتِ خیالی هدایت بنا شده و نباید دیگران بفهمند «ما بی‌بتّه‌ایم.»

آثارِ هدایت از منظر نوشتاری پُرایرادند. او در نثر هیچ برگ برنده‌ای ندارد و دست بر قضا، نوشته‌اش از نثر پاکیزۀ فارسی کم‌بهره است. اما مگر می‌توان به‌آسانی گفت پادشاه لخت است؟

پادشاهانِ لخت

پادشاهِ لخت یک روز هدایت است، یک روز گلشیری، یک روز شجاعی، یک روز دهقان، یک روز امیرخانی. هر کدام به‌فراخور حال و احوال و موقعیت و شرایط، مورد خیانت واقع می‌شوند.

این جنس از خیانت از آن رو نادیدنی‌ست که نه‌تنها احساسِ بد برنمی‌انگیزد، بلکه آدم را سرخوش می‌کند. آدمی از تحسین‌شدن خوشش می‌آید. اگر مرده باشد که حالی‌اش نمی‌شود و اگر زنده باشد، خوش‌خوشانش می‌شود. آدمیزاده علی بن ابیطالب نیست که به صورتِ مجیزگویانش خاک بپاشد، آدمیزاده مشتاقِ تحسین و تشویق و تایید است.

مرده‌شو ببرد مصلحت‌اندیشی را. مصلحت‌اندیشی گاهی اوقات صنفی‌ست و گاهی اوقات رفاقتی. هر دوی این‌ها اول از همه خودِ نویسنده را بیچاره می‌کند. مصلحت‌اندیشی خیانتِ توأمان به نویسنده و مخاطب است.

خانۀ آخرِ بازی در حلقه ادبی و دل سپردن به ادبیات محفلی، فاشیسم ادبی است.

وظیفۀ مخاطب هوشیار

مخاطبِ هوشیار می‌بایست به‌دور از بی‌شعوری، با فراست و هوشمندی دست به انتخاب بزند. هر باورِ همگانی را باید مورد تردید قرار داد و بارِ دیگر به اعتباریات و مسلّماتِ به‌ظاهرِ مطلق نگریست.

مردمِ زمانه بی‌شعورانه هواخواهِ بی‌شعوری شده‌اند. آلن دوباتن جورِ نخ‌نماشدنِ پائولو کوئیلیو را می‌کشد تا ناشرجماعت پول به جیب بزند. حالا یکهم جنابِ دوباتن شده دانای کل و همه هم شده‌اند دوباتن‌خوان. جوجو مویز هم آمده تا اشک زنان خانه‌دار را در بیاورد و جیبِ روزنامه‌نگارِ سابق را پُر کند.

درست در همین زمانه مخاطبِ هوشیار می‌بایست به‌دور از پروپاگاندای رسانه‌ای و گروه‌های فشارِ ادبی و اصنافِ موریانه‌زده، دست به انتخابِ آگاهانه بزند. وگرنه از خواندنی که رهبر و مربی‌اش مُشتی خاله‌خان‌باجیِ ادبی و خواجه‌های فرومایه‌اند، نه آگاهی در می‌آید نه کنش‌گری اجتماعی.

وظیفۀ من نه درست کردنِ جامعۀ ادبی‌ست نه روشن‌گری و برملا کردن. خوب چشم تیز کن: وظیفۀ من بیدار کردنِ مخاطبم است. حتی اگر دیدی من دارم زرِ مفت می‌زنم و کج می‌روم، نامردی اگر نکوبی توی صورتم. به تحسینت هم نیازی ندارم.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com