پیش از هر چیز: به قولِ جنابِ مولانا، «مدتی این مثنوی تأخیر شد». جز یک یادداشت در آخرین روزهای اسفند ۱۳۹۶، تا امروز یادداشتِ تازهای در وبلاگم منتشر نکرده بودم؛ که در سفر بودم و شرایطِ بهروزرسانی وبلاگ را نداشتم. بنا ندارم از سوریه بنویسم یا اینجا روایتِ سفرم را بازگو کنم. باز تکیه میکنم به قولِ مولانا که گفت: «مُهلتی بایست تا خون شیر شد».
سفرم به سوریه چهل روز طول کشید و به چند شهر سفر کردم و بسیار چیزها دیدم و بسیار چیزها شنیدم. پُرم از هوا و فکرِ سوریه، اما صبورم. از گونتر گراس پرسیدند: نوشتن هر رمان چقدر زمان میبرد؟ گفت: حدود ۶ سال روی یک اثر جدی وقت میگذارم.
نه من گونتر گراسام، نه ایران آلمان است. اما نویسندهام، نه اینفلوئنسرِ شهرتجو که تا یک سفر به مناطق جنگی رفتم برگردم و ازش کتاب در بیاورم. این نطفه حالا حالاها باید بماند.
آنجا که بودم، دفترِ شخصیام با من بود و چیزهایی مینوشتم. یکی از آن نوشتهها را اینجا میآورم:
شاید که با خاکِ سرخِ حلب سرشته باشدم. اگر نه این است، پس حُبِ حلب در درونم از کجا آمده است؟
عاقبت حلبِ شورانگیز را ترک گفتم.
یک من در حلب جا ماند.
تکهای از خودم را میان آوارهای قلعۀ حلب، کنار قتلگاهِ شیخِ شهید پنهان کردم و به پایین خزیدم. راهچینۀ مردانِ تاریخ را بدرود گفتم و گَرد قدمگاهشان سوارِ پاپوشم شد.
چیزی از من، برای همیشه، لا و لوی ترکشها و پوکههای فشنگ و افسانههای صامتِ صلیبیون و اسماعیلیه باقی ماند. منی از من با آوازِ درهمآمیخته با بادِ اذکارِ صوفیه، با صفیرِ گلولههای تنِ کشتگان نشسته، با ردِ خشکیدۀ خونهای ریخته شده بر سنگهای هزارافسان، در هم پیچید و باقی ماند.
همۀ عمر بهوقتِ هر غروب، به یادِ سرخیِ سحرانگیز و ژرفِ آسمانِ حلب دلم میگیرد و روحم تا مساجدِ پرجلوه و تنزخمیِ حلب پر میکشد.
تا دمِ مرگ، تا آرمیدن در آغوشِ عزرائیل، آسمانِ پرشکوهِ آراسته به ابرهای خامهای حلب را در رؤیا به یاد خواهم آورد و سخاوتمندیاش را خواهم ستود. هرگز نمایشِ دلفریبِ آن آسمان را، چونان که از پشتِ وانتِ در حالِ حرکت میدیدم از یاد نخواهم برد.
نفسم تا زمین باقیست سرگردانِ کافههای شیک و قهوهخانههای پرازدحامِ آرمیده در پیادهراههای حلب خواهد بود.
دلم تا عمر باقیست و تا دیداری نو برای دود قلیانها و تصویر تلویزیونها و نورِ گرمِ کافههای پرموسیقیِ حلب خواهد تپید.
دلم با شاورمافروشیها و فلافلفروشیهای چرک و ارزان است و با آن موسیقیهای تند و بازاری که از بلندگوهای چشمکزن بیرون میپاشید و یک خیابان را میگرفت خواهد تپید.
جشن تولدهای وسط کافههای حلب همیشه یک من و یک تبریک از ایران را کم خواهند داشت.
پستوی شاورمافروشیای که تویش نماز خواندم همیشه دلتنگم خواهد بود. شاگرد شاورمافروشی که زیر سجادهام را تمیز کرد و سجاده پهن کرد، همیشه انعامِ دویستلیری پیرپسرِ ایران را بهیاد خواهد آورد.
تکهسنگِ لیلیبازیِ دخترکانِ پسکوچههای حلب تیپای سرخوشانهام را به سرگذشتِ عجیبش خواهد افزود. پسرکی که با سنگ، قیچیام را شکست و گفت: «کسرتُ» شب با لبخند خواهد خسبید.
بچهدبستانیهای حلب بعدها برای دیگران خواهند گفت: مرد جوانی با سه چشم به ما خیره بود، جیغکشان به سمتش رفتیم و هلش دادیم و زمین خوردیم و خندیدیم و دهانِ آوازخوانمان را به عدسیِ دوربینش چسباندیم.
جایبوسۀ لبانم بر پیشانی شاورمافروشی که وقتی فهمید شیعهام، پنهانکارانه مُهر لای مشتم نشاند تا ابد خواهد تپید.
آلاء -دخترِ تیزچشم و موطلایی حلب- ازدواج خواهد کرد و لحظهای که دستم را در قلعه تکیهگاهش کردم از یاد خواهد برد.
کودکانِ آوارۀ فوعه و کفریا، آن آوارگانِ بیخبر از آینده، همیشه مردِ کلاهبهسرِ ایرانی را که روی دوشش بلندشان میکرد و تابشان میداد به یاد خواهند آورد.
زخمی که نگاهِ معصوم و پرسشگرِ دخترکِ بیمادرِ نبلی بر دلم گذاشت، هر سال چرک خواهد کرد.
دلم در خرابهها و آبادیهای حلب، دلم میان درختان زیتون حلب، دلم میان خانههای بیچراغ و تهیِ حسکه، دلم میان جادۀ نُبُل جا ماند.
صورتم همیشه نوازشِ نسیمِ مدیترانهای حلب را بر ترکِ موتور در جادۀ نبل حس خواهد کرد.
دلم برای همۀ متروکههای خطرناکی که بیمحابا تویشان تصویر برداشتم تنگ میشود.
هر شب بهوقتِ اذان روحم به حلب بازمیگردد تا بیدریغ خود را به اذانهای درهمپیچیدۀ حلب که از هزار گلدسته بلند است بسپارد.
از این پس هر بار صدای پارس سگی را بشنوم جنازۀ خونینی به یاد خواهم آورد.
از این پس هر بار نامِ حلب را بشنوم خواهم گریست.
از این پس تبعیدیِ شوربختی خواهم بود که از وطنش، جز یک نام و هزار خاطره چیزی در انبان ندارد.
بدرود حلب!
بدرود سرزمین افسانه!
۲۴ اسفند ۱۳۹۶
حلب و دمشق، سوریه
خیلی لذت بردم از خواندن این روایت اما کنجکاوم بدونم این دلبستگی از کجا میاد؟ آیا به جاهای دیگه هم چنین دلبستگیای داری یا به دلیل خاصی چنین ارتباطی با حلب داری؟
احتمالاً این حس یه ارتباطی به داستان تراژیک حلب و به طور کلی سرویه داره: عروس زیبایی که به خاک سیاه نشست…