ما حسرت میخوریم. حسرتِ چیزهایی که به دست نیاوردهایم، حسرت چیزهایی که از دست دادهایم و حسرتِ آدمی که میخواستیم بشویم و نشدیم.
معمولاً حسرتِ چیزهایی را میخوریم که درکِ کاملی ازشان نداریم. اغلبِ حسرتهای ما، برخاسته از تعلق خاطر به چیزها و آرزوهاییست که هیچ شناختِ ملموسی ازشان نداریم.
من هم زیاد حسرت خوردهام. شاید عمیقترین حسرتِ هر انسان، حسرتِ «نشدن» باشد. آرزوهایی دربارۀ خودمان داشتهایم یا داریم که محقق نشدهاند. برخیشان هیچوقت محقق نمیشوند: مثلاً حسرتِ متولدشدن در یک کشورِ دیگر یا زمانِ دیگر یا در یک خانوادۀ دیگر.
ما محدودیم ولی آرزوهایمان نامحدودند. آرزوهای نامحدود بر دوشِ انسانِ محدود سنگینی میکند و نیرویش را میکاهد. زجرش میدهد و گاه تا عمقِ افسردگی و ناامیدی پیش میرود.
برخی از واقعیتها را نمیتوانیم تغییر بدهیم. خانواده، زمان حیات، محل تولد و شرایط تولدمان دستِ خودمان نبوده و تغییرناپذیرند. ژنهایی که از پدران و مادران و اجدادمان به ارث بردهایم هم تغییرناپذیرند. مثلاً نمیتوانیم هوشِ باخ و بتهوون را به خودمان تزریق کنیم. نمیتوانیم ظرفیتِ حکمتِ پورسینا را با کتاب خواندن به دست بیاوریم. نمیتوانیم امراض روحی یا جسمی را که ژنها به ما منتقل کردهاند با یک جادو یا معجزه محو کنیم.
حسرتها وقتی متولد میشوند و رشد میکنند و روی دوشِ ما سنگینی میکنند که از خودمان بودن ناراضی هستیم. نارضایتی منشأهای متفاوتی دارد. یکی از منشأهای نارضایتی از خود، بهزعمِ من «نشناختن خود» و «نپذیرفتنِ خود» است.
خودمان را همانطور که هستیم (با محدودیتها، ظرفیتها، تواناییها، نقصها) قبول نمیکنیم. شاید اگر قبول میکردیم، بهجای آرزوهای دور و دراز و ناممکن، تلاش میکردیم بهاندازۀ خودمان قدم برداریم. تلاش میکردیم بهاندازۀ خودمان «انسان» باشیم.
من نمیتوانم بهترین دوست، بهترین نویسنده، بهترین همسر، بهترین انسان باشم. فقط میتوانم تلاش کنم. میتوانم خودم را واقعی ببینم. میتوانم بهاندازۀ ظرفیتها و محدودیتهای انسانی و فردیام بکوشم «درست» باشم.
گمان میکنم اگر اینطور نگاه کنیم دیگر حسرت نمیخوریم. حسرت خوردن یعنی گروگانِ آرزو یا گروگانِ گذشته بودن. اما ما موجوداتی در حرکت هستیم. بهتر است پیش برویم.