دیگر نمیتوانم عاشق باشم. کسالتبار شدهام. تلخ شدهام و اطرافیان را هم تلخکام میکنم.
عشق، اگرچه زایندهست، اگرچه بارورکننده است، در عینِ حال میتواند بسوزاند و بخشکاند.
حالِ امروزم محصولِ شکستها و واقعگرایی و ناامیدیست. واقعگرایی از مزایای رشد است. مشکل از پیچکِ ناامیدیست که به تنِ واقعگرایی پیچیده و با آن رشد میکند.
دیگر نمیتوانم دو ساعت منتظر کسی بمانم. نمیتوانم ناز بخرم. نمیتوانم دو ساعت در سرما جلوی در خانۀ کسی بنشینم. دیگر نمیتوانم با امید، با هزار حسِ خوب، با کلهخریِ تمام بنشینم روی موتور و برای دیدار بتازانم.
انرژیام تمام شده. یک روز نوشتم عشق زایاست. نوشتم محبتی که میبخشیم، به همان شکل برنمیگردد اما جای دیگر اثرش را نشان میدهد. نمیدانم آن قولم درست است یا نه. پرم از نمیدانمها.
درختی که تبر به تنش نشسته، شاید باز سبز کند، اما جای تبر محو نمیشود. هیولای شکستِ دوباره دست از سرم برنمیدارد. رختخوابم، قایقِ رودخانۀ کابوسها شده و هر شب ماجرای نویی دارم.
عشق، شاید مظهرِ جاودانگیطلبیِ آدمی باشد. اینکه دیگر نه میتوانم عاشق باشم، نه میتوانم امید ببندم، تلخم میکند، خیلی. میل به جاودانگی در من مرده است؛ با همۀ امیدها و آرزوها و خیالهایش.