میتوانم امروزم را یک روزِ پروپیمان توصیف کنم. جزئیات ابزار کار یک داستاننویس است. اگر خوشاقبال باشی و البته اگر هوشیار باشی، میتوانی در یک قدمزدنِ صبحگاهی یا سفر با قطار یا تماشای غروب سبدِ حافظه و خیالت را از جزئیات پر کنی. امروز روز پر جزئیاتی بود. جزئیاتی که تعهد کاری را نشان میداد و البته خیلی چیزهای دیگر را هم.
جزئیات ابزار کار نویسنده است
داستاننویس میباید هر چیزِ بهظاهر دورریختنیِ درکپذیر را از راه حواس پنجگانه و شهود صید کند. خداوند در جزئیات است. خردهدانههای جمعآوریشده، در طول زمان به بذرهای شکفته و نهالها و میوههایی از جنس شخصیت، موقعیت، توصیف و… تبدیل میشوند.
بالأخره همۀ آن بذرها که با چیزهای دیگر ممزوج شدهاند، در زمان و مکانی دور از انتظار، به یک جرقه بیرون میپرند. جرقه ممکن است هر چیزی باشد. ویلیام فاکنر یک بچۀ عقبافتاده را روی درخت دید و جرقۀ «خشم و هیاهو» در ذهنش خورد.
مطمئناً آن بچه و موقعیتش نمیتوانست به ۴۰۰ صفحه رمان تبدیل شود. خردهچیزهایی که در طول سالیان در ذهن و روحش جمع شده و رشدکرده و پخته شده بودند بهکمک جرقه بیرون زدند. جرقه بهسانِ ضربۀ معجزهگرِ عصای موسی یا لمسِ چوبجادوی یک جادوگر اندوختههای داستاننویس را به ایده و طرح تبدیل میکند.
تعهد کاری پیرمرد ملّاک
برگردم به روزِ پرجزئیاتم. با اینکه هیچ میلی به بیرون رفتن از خانه ندارم، به یک قرارِ کاری بیربط رفتم. کارفرما مالک یک شرکت بزرگ صنعتیست.
کاری که از من میخواهد یک کار کاملاً بیربط به شأن کاری من است. منتها لزومی نمیبینم این موضوع را برایش توضیح بدهم. دلیلش؟ از وجنات و شخصیتِ پیرمرد خوشم آمده. به دلم نشسته. دوست دارم به بهانۀ این کار (که حتی دربارۀ دستمزدش هم حرفی نزدیم) بروم توی دفترش و گپ بزنیم.
نه انگیزۀ مالی دارم نه کارش زحمتی برایم درست میکند و نه حتی قرار است در رزومهام نامی ازش ببرم. موضوع این است: پیرمرد جهاندیده است. دلم میخواهد یک دوستی بینمان شکل بگیرد.
فراز اول: بُرجِ عاج
وقتی بهرسم ادب بهش گفتم: «امیدوارم بتوانم کمکتان کنم». گفت: «ببین، من به کمک تو نیازی ندارم، به کمک هیچکس نیاز ندارم، من قویام، من به تو دارم کمک میکنم نه تو به من». و اگر هر کس دیگری بود بیدرنگ از میان لبها و زبان و حنجرهام چنین پاسخی میشنید:
«من از بابام هم کمک نمیخواهم. گندگیات مال خودت. من در حکومت خودم گندهام، گندهتر از میزِ چوبِ توتِ تو، گندهتر از اتاقِ چشمگیرِ تو، بزرگتر از تعداد کارگرانِ تو، بزرگتر از مساحت کلِ کارخانۀ تو».
منتها سکوت کردم. دوست داشتم پیرمرد هر آنچه هست را بیرون بریزد. دوست داشتم بفهممش، هضمش کنم و برای یک بار هم که شده از حاضرجوابی و غرورِ شهسوارانهام دست بکشم. دست کشیدم.
حضور در اتاق کار پیرمرد فرصتی بود تا رفتارش با کارکنانش را ببینم. تلفنی صحبتکردنش را بشنوم. فحش دادنش را تماشا کنم و سعی کنم به لایههای پنهانیاش راه ببرم.
فراز دوم: تصورِ زلزله
آنچه زیبا بود مثل همیشه جزئیات بود. اما الان نمیخواهم دربارۀ آن جزئیات حرف بزنم. آنها دارایی من هستند، دانههایی هستند که باید بگذارم در ذهن و روانم تهنشین شوند. ممکن است یک روز تکهای از داستانی را پُر کنند.
وقتی روی صندلی اعیانی اتاقِ کارِ پرشکوهِ پیرمرد نشسته بودم به این فکر میکردم که وقتی زلزله بیاید، چه اتفاقی برای میزِ مستحکم و پهناورِ کارش میافتد؟ میزی که شاید دهها سال است از جایش جنب نخورده. میزی که برای جابهجا کردنش به چند مردِ تهمتن نیاز است.
با خودم فکر کردم آدمی که اینطور میگوید: «من قویام» چندبار تا به حال شکست خورده و از تقدیر، از زندگی سیلی خورده؟ چندبار گریسته؟ چندبار گریستنش را پنهان کرده؟
من از برخی جملاتش میتوانستم رگههایی درخشنده بیرون بکشم که تعهد کاری او (دستکم به خودش) را نشان میداد:
عرض کنم به خدمت سرکار که، ما والا داشتیم کاسبی میکردیم. بازاری بودم من. زد و انقلاب شد این پدرسوختهها هرکی رو دیدند داره خوب کار میکنه زدنش زمین. ما هم جزوش. خلاصه گفتیم چه کار کنیم. گفتیم بریم تو تولید. این رو راه انداختیم. اولش هم هیچی بلد نبودیم.
الان هم کارمون رو میکنیم. ولی این چیزی که خواستم بیای اینجا دربارهاش حرف بزنیم یه حرف دیگهست. ببین باس واسه این مردم کار کرد، پول میاد بالاخره، ولی این پدرسوختهها یه کاری کردند اخلاق داره توی این مملکت میمیره، اصلا هیچی نیست دیگه، هیییچی.
اینه که ما آمدیم گفتیم یه چیزی بنویسیم بدیم دست خلقالله، یه حرف ساده که آقا این چیه اون چیه، خوب چیه، بد چیه.
پیرمرد گفت
تعهد کاری کفاش یا: جزئیاتِ سحرانگیزِ چروکیده
وقتی از پیش پیرمرد برجنشین بیرون آمدم، سرِ راه به یک پیرمرد کفّاش برخوردم. موقع بیرون آمدن از خانه با خودم فکر کرده بودم کاش کفشم واکس داشت. (پیرمرد برجنشین خیلی روی تروتمیزی آدمهایی که میبیند حساس است). ولی خب کار از کار گذشته بود و کفشم هم خیلی بدمنظر نبود.
پیرمرد دل داده بود به کفشِ یک خانم میانسال و با وسواس و دقت واکسش میزد. گفتم من هم واکس میخواهم. «چشم». خیلی نگاهم نکرد. طوری روی کفش زن دقیق شده بود که انگار مهمترین کار دنیا را میکند. از قدِ خمیدهاش که شبیه یک پرانتزِ در حال شکستن بود تعجب میکردم که چطور این همه با جان و دل کار میکند.
از آن پیرمردهایی بود که دخترهای جوان دوست دارند باهاش لاس بزنند: نرم و خمیده و سفید، با ریش بلند سفید و عرقچینِ بابابزرگی روی سر. دو تا گربه دور و برش میپلکیدند.
دقت که کردم دیدم به شلوارش گُلهبهگُله موی گربه چسبیده. و آنقدر با وسواس کار میکرد که حسابی معطل شوم و بهمرور بفهمم یک کیسه آشغالگوشتِ مرغ دم دستش دارد و برای گربهها غذا میریزد.
جزئیات مهماند. چقدر عایدی روزانهاش بود؟ نمیدانم. قیمت واکسزدن؟ ۵ هزار تومان. تا جایی که یادم است دو سال پیش هم کفّاشها با همین رقم کفش واکس میزدند و پیرمرد انگار از دلارفروشها خط نمیگرفت. که اگر میگرفت، بخشندگیاش برای گربهها تعجب داشت.
وقتی کار کفش زن را تمام کرد و میخواست کفش من را واکس بزند، نوارِ پایینی کفش را نگاه کرد. به سفیدیاش اشاره کرد: «واکس میگیره؟» گفتم که بله و نباید واکس بخورد چون سفید است. چند لحظهای بساطش را وارسی کرد. یک نوارچسب کاغذی پیدا کرد و با حوصلهای خارج از تحمل، با وسواسی خیرهکننده، با دقتی وصفناپذیر دور تا دورِ لژ سفید کفش را چسب زد.
معجزۀ خدا آیا هم او نبود؟
همۀ این کارها برای ۵۰۰۰ تومان بود. بین واکسها گشت و از بینِ مشکی، قهوهای و عسلی، سومی را انتخاب کرد. (اولین کفاشی بود که رنگ درست برای کفشم انتخاب میکرد). و ۵-۶ مرتبه فرچه را به واکس زد و روی کفش مالید، طوری که وقتی حساب-کتاب کردم دیدم عملاً هیچ سودی از کارش نمیبرد چون اگر سه کفش دیگر را با همین دقت واکس بزند، واکس تمام میشود و نهایتاً ۵۰۰۰ تومان برایش میماند.
نگاهش کنید. بیمیز و بیبرج، پادشاه نیست؟
عکس از اینستاگرام محسن شمس
قدرت دستهاش، حوصله و جزئینگریِ عجیبی که برای انجام درستِ هر مرحله به کار میبست و معاشرتِ دلپذیرش مبهوتم کرده بود. اگر کافر میبودم، همانجا به خدا ایمان میآوردم. خدایی که آفرینندۀ این همه ظرافتِ آشکار و پنهانِ پیچیده است، ستودنیست. پیرمرد همچنان در این سن (متولد ۱۳۲۰ بود) روزیاش را با دست خودش و با تعهد کاری عمیق درمیآورد.
شما پیرمرد را از نزدیک ندیدید. یا اگر هم دیدید، ممکن است ندانید دربارۀ کدام کفّاش در کدام محلۀ تهران حرف میزنم. میتوانم به جرئت بگویم بهعمرم کمتر کسی را در تعهد کاری همانندش دیدهام. و مطمئنم او معجزۀ خداست: کفّاشی با یک گاریِ دستی کوچک، یک کیسه غذا برای گربهها و لبخندش وقتی ازم پرسید: «حالا از شنبه قراره تعطیل بشه؟ اگر تعطیل بشه واسه ما خوب نیست، واسه کارمندها خوبه».