با چشمِ پُرخواب و مغزِ نیمهوشیار مینویسم. اما اگر الان اینها را نگویم، بعداً ممکن نیست بتوانم همین حرف را عیناً شبیه چیزی که الان در ذهنم است بیان کنم.
چه میخواهم بگویم؟ راستش وقتی تذکره اندوهگینان را مینوشتم اصلاً نمیدانستم رمان پستمدرن چیست. تقریباً یک سال بعد از انتشارِ کتاب (یعنی سه سال بعد از نگارش نسخۀ اولیه) تازه حالیام شد چه کار کردهام.
ئه؟ تذکره اندوهگینان پستمدرن است؟
قضیه از این قرار بود که سرکار خانم سندی مؤمنی در جلسۀ نقد رمان تذکره اندوهگینان در شیراز، اشارههایی به اشارههای فرامتنی و سایرِ وجوه پستمدرنیسم در رمان داشتند. مطلبِ قابل تأملی هم از ایشان در خبرگزاری کتاب منتشر شد که شرح و بسطِ گفتههایشان در همان جلسه بود.
بعدتر (با اینکه یادم است وقتی سال دوم دبیرستان را میگذراندم کتابِ یکی از نظریهپردازانِ مشهورِ پستمدرنیسم را میخواندم) خیلی اتفاقی به متنی از جناب نجف دریابندری برخوردم. دریابندری در آغاز کتابِ بیلی باتگیت یادداشتی آورده و به رگههای پستمدرنیسم در آثار دکتروف پرداخته. تازه آنجا بود که خواندههای دوم دبیرستان به یادم آمد و گفتم «آها! پس پستمدرنیسم در ادبیات و هنر اینجوریهاست.»
اعترافات یک دانشآموز جوان
کمی بعدتر، خواندنِ کتابِ ارزشمندِ اعترافات رماننویس جوان را شروع کردم. امبرتو اکوی فقید در این کتاب به پستمدرنیسم در آثارش (از جمله نام گل سرخ، بائودولینو و…) نگاهی گذرا داشته و خیلی جستهگریخته خواسته مشتش را برای مخاطب باز کند و بگوید «ببین، من اینجوری عمل کردم.»
جالب آنکه در همان جلسۀ شیراز، اقرار کردم که در نوشتن وامدارِ اکو و بورخس هستم. اما خودم حالیام نبود آنچه آموختهام اسمش پستمدرنیسم است. بهنظرتان چرا؟
حالا که پس از ۴ سال از نگارشِ اولیۀ تذکره اندوهگینان (۲ سال پس از چاپ نخست رمان) به کتابم نگاه میکنم، میبینم که بعله! آقا بیآنکه دو زار از پستمدرنیسم چیز بداند و تکنیک سرش بشود، اثرِ پستمدرن نوشته. (اگر خیال کردید در ادامه میگویم چطور و کجاهای متن رگههای پستمدرنیسم دارد زهی خیالِ باطل! کتاب را قربانی نمیکنم.)
این اواخر هم دوستِ دیگری در نقدِ تذکره اندوهگینان به پستمدرن بودن اثر اشاره داشته؛ بیخبر از اینکه نویسندۀ کتاب روحش هم خبردار نبوده چه میکرده و افسارِ به غریزه و ذوقش
واژۀ نامطبوعِ «پستمدرن»
حقیقتش را بخواهید من اصلاً از این واژه فرار میکردم. از وقتی دیدم هر غربتیِ بیسروپا اسمِ خودش را گذاشته ادیبِ پستمدرن و پدرِ پدرسوختۀ پستمدرن، نسبت بهش حساسیت پیدا کردم. بنابراین اینکه میگویم بعد از دو سال فهمیدم تذکره اندوهگینان اثر پستمدرن است، از روی تبختر و «ما اینیم داداش» نیست.
غرضم چیزِ دیگری است که امیدوارم مشتاقانِ داستاننویسی اصلِ مطلب و غرضِ اصلی را بگیرند و بروند دنبالِ نوشتنشان؛ بلکه -برعکس من- نویسندۀ بهتری بشوند.
اعتراف به جهالت؛ اقرار به خلاقیت
جهالتم در بابِ پستمدرنیسم و ادبیات پستمدرن را رُک و راست اعتراف میکنم. حالا ممکن است این نوشته را فلان همکار/همقطار بخواند و پیشِ خودش یا پیشِ چهارنفر مثلِ خودش بگوید «این یارو که هیچی مکتب ادبی حالیاش نیست، ادعای رمان پستمدرن میکند.» نه اخوی. من قبول دارم که سرم نمیشود و اتفاقاً بهخاطرِ همین «سرم نشدن» بوده که غریزهام درست عمل کرده و «امرِ خلّاقه» واقع شده.
برای ما که شهسوارِ ادبیات نیستیم و زیرِ تمثالِ خدایان و یزدانانِ ادبیات سجده نکردهایم و بیخونبها هستیم، دانستنِ مکتبِ ادبی بیهوده است. نه میخواهیم کسی را گولمال کنیم، نه خودمان را. ماجرا ساده است: نوشتن، امری است خلّاقه و اگر بدانی میخواهی چه بگویی، «خود راه بگویدت که چون باید رفت.»
گریز از تئوری و استادانِ تئوری
تهِ تهش اینکه «در بندِ تئوری» نباید بود. اصولاً آدمِ خلاق کلیشهگریز است و هر تئوری خود نوعی کلیشه است. جالبتر آنکه همۀ تئوریها را افرادی دنبالهرو پایهریزی کردهاند.
در زمانی که خلاقها مشغول خلق بودند، تئوری وجود نداشت. تئوریِ اگزیستانسیالیسم قبل از کییر کگارد و سارتر و کامو وجود خارجی نداشت اما خودِ اگزیستانسیالیسم داشت بهلطفِ زندگی، حرکت، تفکر و نوشتههای امثالِ ایشان شاخ و برگ میگستراند.
خلاصه اینکه از تئوریپردازهای پوک و مربیانِ تئوری کناره بگیرید؛ اگر میخواهید خلاق باشید.