بنشینی تا کی قسمتت بشود در عرفات تیغ به ریشهٔ موهات بزنی؟ بنشینی تا کی بشوی کبلایی؟ تأمل کنی که با هواپیما بروی یا ماشین؟ حساب و کتاب کنی که مدینه اول بروی یا مدینه دوم؟ برای ولیمه طرح و برنامه بریزی؟ حتم دارم که گاه نمِ اشکی کارِ همهٔ اینها را میکند. ولی کو آن نمِ اشکی که تنها روفندهٔ غبارِ چشم نباشد و روفندهٔ غبارِ جان باشد؟
قدر که میشود، معذبم. به خودم و دیگر خلایق نگاه میکنم و جمعی دانشآموزِ تنبل را میبینم که شبِ امتحان به تکاپو افتادهاند. زبان میچرخانیم، زانو میخمانیم؛ بیفایده. چیزی توی کلهمان نمیرود. جانمان رشد نمیکند. این است که دلم صاف نیست از خودم و از مسلمانیِ واعظ و منبری و مداح و همگریه و همصحبتم.
نمِ اشکی نیست. این قلم هم (چرا خودم را گول بزنم؟) حدیثِ نفس میکند و منّتی بر خدای ندارد. یک سال مهلت داشتم بچرخم و بنویسم و معامله کنم و زندگی کنم و رفتار کنم و در همهٔ اوقات و احوال خدای تعالی در نظر آورم. نیاوردم.
کاش آدمی میفهمید جانش کجاست. کاش میشد مرغِ باغِ ملکوت شدن را -مثلِ شمردنِ قدمها وقتی جاده را در مینوردی- نرم نرم حس کرد. کاش میشد دور شدن از مبدأ و نزدیک شدن به مقصد را محاسبه کرد.
شاید قدر نه شبِ امتحان که شبِ کارنامه باشد. شبی که میفهمی تجدیدی شهریور هستی یا قبولی خرداد.