مورسو دور از ما نیست. حالا جامعهای شبیهِ جامعۀ بیگانه داریم.
«بیگانه در جامعۀ ضدارزش و مکانیکی» زیرعنوانِ ساختگیای است برای داستانِ بلندِ بیگانه نوشتۀ آلبر کامو. مورسو شهروندِ گُنگ و بیدفاعِ جامعهایست که چند ویژگی مشخص دارد:
مردمش عادت به قضاوتِ یکسویه و ناعادلانه دارند، نمیپرسند و حکم میدهند، تعامل در آن مکانیکیست، نتیجهگیری دربارۀ انسان بر مبنای ریاضیات و مکانیک و فیزیک است، خدمات و محاسن نادیده گرفته میشود و ضدارزشها در آن معتبرند.

قضاوتِ بیتوقف
در سراسرِ بیگانه مردم مشغولِ داوریاند. از آغاز و وقتی مورسو برای حضور در مراسم تدفین و تشییع مادرش به خانۀ سالمندان میرود، دیگرانی او را قضاوت میکنند؛ بیآنکه چیزی بپرسند. رئیسش، دربانِ خانۀ سالمندان، رئیس خانه و حتی پیرمردان و پیرزنانِ ساکنِ خانه با چشمانِ بیروح و نگاههای سرد و خنثی سرگرمِ قضاوتکردناند.
گفتگویی در نمیگیرد، کلامی رد و بدل نمیشود و از ترسِ شنیدنِ پاسخ، هیچ سؤالی پرسیده نمیشود. حتی اگر توضیحی دربارۀ رفتارِ مورسو داده میشود ابداً بهقصدِ پاسخشنیدن نیست. بالاتر اینکه بعضاً توضیحی داده نمیشود تا فرصتِ پاسخدادن از مورسو گرفته شود.
برابرِ سؤالهای محکومکننده در دادگاه، همه ناظرِ خاموشاند. حتی محبوبۀ مورسو سخنی ندارد. همه به نظارۀ محکومیت و هلاکتِ مورسو نشستهاند.
بگو بله، همرنگ جماعت باش
حتی زمانی که دوستِ عیاشِ مورسو از او درخواستی خلافِ عقل و عرف دارد، منتظرِ تفکر و تأملِ او نیست. جامعۀ بیگانه با شتاب و قدرت مورسو را بهسمتِ قلبِ انسانیت، تخفیفِ فطرت و کُشتنِ روحِ انسانی هُل میدهد. هر اتفاق دستیست بر گردۀ مورسو تا او را پیشتر بیندازد.
تعاملِ مورسو با همخوابش صرفاً نوعی غریزهورزیِ بیروح و حرارت است. هیچچیز در آن جامعه سرِ جایش نیست. مهم این است که همرنگ جماعت باشی و مثلِ آنها رفتار کنی، پدرسوخته باشی، لجن باشی، عوضی باشی. در این صورت شأن اجتماعی خواهی داشت. میتوانی دادستانی بیرحم باشی یا وکیلی بزدل یا روحانیای طوطیمنش یا حتی زنبارهای عیّاش که نگرانِ مزاحمتِ عمومی نیستی.
عرف و قانونِ بیروح مورسو را بهپرتگاه هُل میدهند تا قربانیای برای برپاییِ نمایشِ دادگاه داشته باشند، تا خوشامدی برای روحِ بزدل و عرفگرا و قلبشدۀ جامعه فراهم کنند.
بله ما هم قضاوت میکنیم
اگرچه راویِ داستان خودِ او است و شاید بتوان گفت ما جامعه را از زاویۀ دیدِ مردی بیاحساس میبینیم، اما این همان دامیست که (بهزعمِ من) نویسنده آگاهانه یا ناآگاهانه برابرِ خواننده گشوده است: دامِ افتادن به چرخۀ قضاوتِ مکانیکی.
مورسو به ما نزدیک است و جامعۀ امروزمان همان جامعۀ تهی از عاطفه و احساسِ بیگانه است.
کلافِ قضاوت در دادگاهِ محکومیت است
جایجایِ داستان پر است از سرنخِ قضاوت کردن و تشویق کردنِ شخصیتِ مورسو به سمتِ کُشتنِ احساسات. سرنخها نهایتاً در دادگاه (در فصول پایانی) به هم میرسند: به کلافِ دادگاه که نمایشگاهیست از جامعۀ قضاوتگر و تهی از باورِ انسانی.
در دادگاه همهچیز، همۀ چیزهای بیاهمیت و بیربط در خدمتِ محکوم کردنِ مورسو و صدورِ قضاوتِ نهایی درمیآید. طنزِ تلخِ بیگانه در محکومکردنِ یک انسان به جرمِ «بدطینتی» و «بدذاتی» و «بیاحساسی» و «شقاوت» و «ناپایداری روانی» در دادگاهی با همین ویژگیها و در حضورِ دادستان و قاضی و وکیل و ناظرانی با همین ویژگیها است.
مورسوی آلبر کامو در بینِ ما است؛ در جامعۀ تهی از احساس و قضاوتگر و بیسؤالِ ما.
توبه کن، یالا، وظیفۀ شهروندیات را انجام بده جانور
پدرِ روحانی در ملاقاتِ پیش از اعدام، دادستان در سخنرانی پرطمطراقِ محکومیت و هیئت منصفه در تصمیمگیری به تنها چیزی که فکر نمیکنند «انسانیتِ مورسو» است؛ انسانیتی که اتفاقاً بهسعی و سماجتِ جامعه در یک آن قلب شده است. البته که طبیعیست، آنها قادر نیستند به چیزی که ندارند فکر کنند.
رسمیت دادن به ضدارزشها، دفعِ ارزشها، بیمقدار انگاشتنِ انسانهای اخلاقگرا، تخفیفدادنِ پایبندان به ارزشهای انسانی و امثالهم تبعات و واکنشهایی دارد. در چنین جامعهای اهلِ اخلاق یا منزوی و افسرده میشوند، یا برمیانگیزند و جنونوار به مقابله با سایهها میایستند. البته که سرنوشتِ هر دو هلاکت در دنیاست.
خبر بد: بمبِ عملنکرده
جامعۀ بیانصاف، جامعۀ رسمیتداده به ضدارزشها و تخفیفدهندۀ ارزشهای اخلاقی که چشم بر انسانیت و روحِ انسان و فطرتش بسته، مورسوهای پرشماری میسازد.
حال اگر به چنین جامعهای ویژگیِ رفتاری و فکریِ «دشمنتراشی» را بیافزاییم، یک بمبِ عملنکردۀ ویرانکننده خواهیم داشت.
خبرِ بد اینکه حالا این بمب را داریم. نامش؟ «جمهوری اسلامی ایران».
بعد از تحریر:
بیگانه را از جناب خشایار دیهیمی هدیه گرفتم. عکس آمده در متن، تقدیمنامچهایست که او برایم نوشت. اشارهای دارد به شعری از رودکی با این مطلع که بهنظرم یکی از اگزیستانسیلترین اشعار فارسیست:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
این شعر از حسین منزوی هم بیمناسبت نیست: مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوختهام ناامید و بیبرکت که جز مراتع نفرت نمیچرید از من عجب که راه نفس بستهاید بر من و باز در انتظار نفسهای دیگرید از من خزان به قیمت جان جار میزنید اما بهار را به پشیزی نمیخرید از من شما هر آینه، آیینهاید و من همه آه عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است به لب مباد که نامی بیاورید از من اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما، ورید از من چه پیک لایقِ پیغمبری به سویِ شماست؟ شما که قاصدِ صد شانهبرسرید از من برایتان چه بگویم زیاده بانوی من؟ شما که با غمِ من آشناترید از من