معلمی داشتم که نقاب نداشت. خودش بود. وقتی معلمی میکرد با وقتی که کنارِ پسر و دخترش بود فرقی نداشت. همانجوری بینِ دوستانش بود که بینِ بقیهٔ مردم بود. معلمی بود که نمیدانم ماشین داشت یا نه. چون بارها دیده بودم مسیرِ طولانیای را با بچههایِ مدرسه قدمزنان طی میکند. کینه نداشت، عقدهای نبود. قد بلند و چهارشانه بود و آمادگیِ دفاعی درس میداد. شاید شما هم در طولِ دورانِ تحصیل چنین معلمی داشتهاید. ولی معلمِ من به جایِ همهٔ نداشتههایش، یک ترکش تویِ سرش داشت. خیلیها نمیدانستند. من هم تا مدتها بیخبر بودم.
معلمم را «آقا» یا «آقای نجفی» صدا نمیکردیم. همه بهش میگفتند «حاج عباس». ریش داشت، عطرِ تیرُز میزد و چندان خوشلباس نبود. میخواهم بگویم بهظاهر چندان مردِ جذابی نبود. در مدرسهمان آدمِ جذاب هم داشتیم. آدمِ بیجذابیت هم کم نداشتیم. ولی از بینِ آن همه، بچهها فقط دورِ او جمع میشدند. زنگِ ورزش که میشد از او خواهش میکردند همبازیشان شود. و وقتی زیرِ بارِ چیزی مانده بودند، یواشکی به اتاقِ او میرفتند تا برایش گریه کنند. و اینها هیچکدام اطوار نبود. معلمم خودِ خودش بود.
یک روز گفتند حاج عباس بدحال شده. روزِ دیگری گفتند رفته بیمارستانِ تهران. روزِ بعدش خبر پیچید که حالش خوب نیست. و بالأخره، یک روز سرِ صفِ نماز جماعتِ مسجدمان بودم که یکی از دوستانش به یکی دیگر از دوستانش گفت: «حاج عباس هم رفت…». یکهو دیدم دارم وسطِ مسجد گریه میکنم. دیدم امام جماعت دارد حمد میخواند و من زار میزنم. پاشدم و تا خانه دویدم. دویدم و اشک ریختم. چپیدم تو خانه و فکر کردم «دیگر هیچوقت او را نمیبینم.»
صبحِ فردا نشسته بودم یک گوشهٔ حیاطِ مدرسه و باز زار میزدم. هر کی رد میشد میپرسید «چهات شده؟». چه جوابی میدادم؟ میگفتم همان کسی که یک روز برایش دردِ دل کردم و اشک ریختم، حالا دیگر نیست؟ گریه میکردم و فکر میکردم آه… امروز دیگر حاج عباس به مدرسه نمیآید.
مدرسه آن روز نیمهتعطیل بود. زنگِ اول ریختیم تو راهرویِ طبقهٔ دوم و دستهجمعی زار زدیم. خیلی بودیم. خیلی زیاد. آنقدر که مدیر و ناظم نمیتوانستند بهمان بگویند بروید کلاس.
کمی که زمان گذشت، با خودم فکر کردم حاج عباس چهجور مردی بود؟ و شروع کردم در ذهنم از او یک قهرمان ساختن. حالا ده سال از آن روزها میگذرد و کمی واقعبینتر شدهام. فکر میکنم حاج عباس هر چه بود خودش بود. و من نمونهٔ او را هرگز در هیچ کتاب، یا سریال یا فیلم سینمایی ندیدهام. بهوقتش محرمِ راز بود و بهوقتش بچهها را دعوا هم میکرد. هیچ چیزش ادا نبود. نقابِ «من چهقدر خوبم» نزده بود.
حاج عباس شبیه هیچیک از تصاویری که از شهدا دیدهام نیست. شبیه هیچ نقاشیِ دیواریای نیست. به هیچکدام از قهرمانهایِ جبهه شباهت ندارد. او تجربهٔ من بود و کسی تصویرِ اغراقشدهای از او به من ارائه نکرد. فکر میکنم خیلی از شهدا همینطور بودهاند اما تصویری که به مردم ارائه شده است، همواره آلوده به غرضها، خودبینیها یا ملاحظهکاریها بوده است. یک روز شهدا آدمهایِ عاشقپیشه معرفی میشوند، یک روز دخترباز، یک روز الواطهایی که متحول شدند، یک روزِ دیگر، طورِ دیگر. ولی حاج عباس یک آدم بود. آدمی که جنگیده بود و بعدِ جنگ برایِ رزمندهها مدرسه درست کرده بود و بابایِ من را صاحب دیپلم کرده بود و بعد معلمِ من شده بود و میگذاشت گاه گاه برایش گریه کنم و توجهاش را به خودم جلب کنم.
کسی او را لایِ زرورق نپیچیده بود که بخواهد خوشگل و باحال نشانِ مردمش بدهد. عجیب نبود. حالات و رفتارهایِ عرفانی نداشت. تصویرِ سادهای از یک انسانِ مسلمان بود. بیهیچ دستکاری.
بله، من معلمی داشتم که شهید شد.