این روزهایم به بازنویسی رمان جدیدم میگذرد. همان رمانی که پارسال نوشتم. پارسال همین موقعها بود: دقیقاً خرداد ۹۷ شروع کردم و یک ماه بعد، نسخۀ اولیه، مثلِ جگرِ زلیخا بیرون آمد.
نوشته و مخاطبِ نوشته
حالا دیگر فهمیدهام که هیچکس جز خودِ نویسنده نمیتواند بهش بگوید رمانش چطور از آب درآمده. مخاطب، زائرِ فیل در تاریکیست و «از ظن خود» متن را وارسی و داوری میکند. متغیرهای مختلفی در داوری مخاطب سهم دارد:
- میزان علاقه یا نفرتی که برابر نویسنده دارد
- دانشش
- قوۀ فهم ذاتی
- حالش موقع خواندن
- اهرمهای اثرگذار بیرونی (رسانه، دوست، دشمن، خاطرات فردی)
- پیشفرضهای ذهنی
- و…
بنابراین، اگرچه «کلمات دقیق انتخاب میشوند ولی دریغا که دقیق فهم نمیشوند.» پس من برای مخاطب نمینویسم؛ این از این.
حالا ممکن است بگویند «خب گه خوردی برای مخاطب نمینویسی، پس بیخود چاپ میکنی.» این یک حرفِ سوا است. حرفِ بیمنطق و چالهمیدانیاش میشود: چاپ میکنم چون دلم میخواهد چاپ کنم. اما دوست ندارم اینجوری دربارۀ کارم حرف بزنم چون اصولی دارم و به اصولم عقیده دارم. از قضا برای مخاطب احترام قائلم ولی باج هم بهش نمیدهم چون خودم را بیشتر از او دوست دارم.
نویسنده و مخاطب: بیا در کار هم دخالت نکنیم
«برای مخاطب ننوشتن» در نظرِ به این معنا است که تحت فرمان مخاطب نیستم و به سازِ او نمیرقصم. به همین دلیل است که -به قول جناب امبرتو اکو- هر رمان مخاطبِ خودش را میسازد. کلت۴۵ کجا، تذکره اندوهگینان کجا. خوشامد و بدآمدِ مخاطب نباید در کارِ نویسنده سهم ایفا کند.
اگر نویسنده مهارش را بدهد دستِ خوشامد و بدآمدِ مخاطب، دیگر «خلاق» نیست و محصولِ کارش هم «خلاقه» حساب نمیشود. اگر خلاقیت و ذوقورزی را از نویسنده بگیریم، کارش مکانیکی میشود و مفت نمیارزد. میشود یک مقالۀ دانشجویی یا یک کتاب که مو لای درزِ اصول داستانیاش نمیرود ولی خب از ذوق و قریحهآزمایی بویی نبرده.
نویسنده فوتبالیست نیست
مخاطب از نویسنده انتظارهای عجیب و غریبی دارد. مثلاً فکر میکند ما هم فوتبالیست هستیم و باید از تیم شموشکِ نوشهر برویم استقلال و از آنجا یکضرب لژیونر شویم به اروپا تا «موفق» حساب بشویم. یا خیال میکند یک قلّهای در نویسندگی وجود دارد شبیه همان چیزی که راجر فدرر در تنیسِ آزاد سالهاست سرش ایستاده.
نوشتن؛ فرایندِ قریحهمحور
نه بابا از این خبرها نیست. فرایندِ نوشتن ماجرای عجیب و غریبیست. یک بخش از چراییاش را شاید در این حرفِ دکتروف بتوان یافت که میگوید:
زندگی یک نویسنده بهقدری خطرناک است که هر کاری بکند برایش بد است. هر اتفاقی برایش بیافتد بد است. شکست بد است، پیروزی بد است، توفیق بد است، فقر بد است، پول خیلی خیلی بد است. هیچ اتفاق خوبی برای نویسنده نمیافتد.
گفتگو با ای. ال. دکتروف، ترجمۀ نجف دریابندری، از آغازِ کتابِ بیلی باتگیت
بخشِ دیگرش را هم باید در «ذوقی» بودنِ فرایندِ نوشتن جستجو کرد. هر بار که مشغول نوشتن یک کارِ بلند میشوم، انبوهی از چیزها در من تغییر کرده، دنیا هم همینطور. وقتی میخواهم بنویسم و موضوعی برای نوشتن پیدا کردهام، خواهناخواه همۀ چیزی را که قبلاً نوشتهام فراموش میکنم. اگر نکنم نمیتوانم داستان تازهای بگویم.
هر داستان، جهانی تازه است با مخاطبانی تازه
از بین چیزهایی که مربوط به نوشتن است باید همه چیز را فراموش کنم غیر از دستاورهای فنی و سواد نوشتن و تجربهام را. اینها ابزارم هستند و به کارم میآیند. اما باید مراقب باشم ابزارِ دستشان نشوم. یعنی خودم را مجبور نکنم از همان تکنیک قبلی استفاده کنم، در عینِ حال نباید از تکرار بترسم.
چیزی که این وسط تعیینکننده است «جهان داستان» جدید است. اگر جهانِ جدید میگوید لازم است چیزهایی را تکرار کنی، به روی چشم. اگر میخواهد نوآوری کنم، خب زورم را میزنم.
میبینید؟ هر داستان یک خلقِ تازه است و تضمینی وجود ندارد که کار بهتر از قبلی از آب در بیاید. وانگهی، چه کسی «بهتر» و «بدتر» را تعیین میکند؟ تا جایی که من میدانم و میفهمم، هر داستانِ جدید برای خود نویسنده هم یک جهان تازه است و هر قدر هم تجربه داشته باشد، دستش خالی است.
حالا اگر در این میان گرفتارِ چیزهایی که دکتروف گفته هم شده باشد، ماجرا کمی پیچیده میشود. اینها از چشم مخاطب پنهان است. دستِ آخر کتاب را میخرد، میخواند و نظری میدهد که شاید خیلی هم هوشمندانه بهنظر برسد ولی راستش را بخواهید نهایتاً داوری بر اساسِ دادههای ناکافی است.
نویسنده و مفهوم «پیشرفت»
با متر و معیارهای معمول، نویسنده نه پیشرفت میکند نه پسرفت. یک جانورِ تنهاست که دارد مسیرِ زندگیاش را میرود. باید حرفش را بزند چون طاقت ندارد ببیند و دم نزند. حوالی سال ۸۹ باید حرفی را میزدم و داستانی را روایت میکردم. نتیجهاش شد کلت۴۵. آن قصه را گفتم و بعدش همینجور راهم را ادامه دادم تا رسیدم به تذکره اندوهگینان. الان هم باز همان ماجراست.
بازنویسی رمان یا عرقریزی روح
بله، این روزهایم به بازنویسی رمان جدیدم میگذرد. این وسط مسطها چندتایی هم داستان کوتاه نوشتم که اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم از دم چرتوپرت بودند. یکجور تخلیۀ ذهنی بودند. انداختمشان کنار. ولی هیچوقت تخلیههای ذهنیتان را بیهوده فرض نگیرید. اگر همینها نباشند، کارِ اساسی از ما برنمیآید و اگر هم رمان بنویسیم، میشود یک متنِ کرمخورده که گُلهبهگُلهاش را کِرمهای فقر یا مصیبت یا دلخوری یا کینه سوراخسوراخ کردهاند.
همینگوی میگوید «مست بنویس، هوشیار بازنویسی کن.» این جمله حتماً یک ادامهای توی ذهنِ همینگوی داشته ولی آن را به هر دلیل درز گرفته.
ادامهاش لابد همچین چیزی است: «تا پدر صاحببچهات در بیاید.» و واقعاً هم موقع بازنویسی رمان پدر آدم میآید جلوی چشمش:
کلی به خودت بد و بیراه میگویی، یکهو بیرحم میشوی یک پاراگراف را پرت میکنی کنار، چیزها را جابهجا میکنی، فصل اضافه میکنی، یک تکۀ بزرگ از متن را میاندازی دور، اسمها را عوض میکنی و هی هی هی به خودت میگویی «ردیف شد؟». درست مثلِ یک نجار که دارد یک سازۀ پرشکوهِ پرجزئیات را فارسیکاری میکند و سمباده میزند.
فاکنر تعبیرِ «عرقریزی روح» را برای نوشتن به کار برده. من که خیال میکنم کار از این هم بیخدارتر است و واقعاً واقعاً سرِ هر نوشتۀ درست و درمان، «عصارۀ وجودم» را وسط گذاشتهام.
دعوای کمالطلبی و شتابزدگی در بازنویسی
در بازنویسی رمان آدم هی به خودش نگاه میکند و میبیند تجربهاش شده آقامعلم. هی بهش نهیب میزند که آنجا را دیدی؟ این را چرا اینطوری کردی؟ این چه جملۀ مزخرفی است. اینکه معلوم است مزخرف از آب درآمده.
هر قدر آدم در کار اولش و در نگارش اولیۀ هر رمان آزادانه عمل میکند و حقایق را زیرسبیلی رد میکند، در بازنویسی خودش مچ خودش را میگیرد. اگر خودت مچ خودت را نگیری بعدها منتقدها و مخاطبها این کار را میکنند. منتها این مهم نیست، مهم این است که «نویسنده بودن را به جا بیاوریم». بهنظرم همین کافیست.
ممکن است آرمانگرایی و کمالطلبی اسباب زحمت بشود. معمولاً جوری پا روی گلویمان میگذارد که همان داستانِ نصفهنیمه را هم از دستمان میقاپد. خوشبختانه همانقدر که کمالطلبم، هیجانخواه و عجول هم هستم. بنابراین وقتی کمالطلبی و شتابزدگیام دارند گرد و خاک میکنند، کارم را پیش میبرم. در نهایت چیزی از آب درمیآید که میشود بهش گفت کتاب.
بدم نمیآمد اسمِ رمان جدیدم را هم برایتان بگویم. ولی خب شاید هنوز زود باشد. این بچه تا همین دو هفته پیش هیچ اسم درست و حسابیای نداشت و «اون رمانه» صدایش میزدم یا میگفتم «همون که پارسال نوشتم.» ولی خب حالا اسم دارد و دارم اپرای یحیی را بازنویسی میکنم.