الهی که هیچوقت بلا نبینی جانم!
ولی دنیا که بیبلا نمیشود، میشود؟
من وقتی بلا دیدم که رفته بودم مسجدِ محلهمان نماز بگزارم. شبِ بهاریِ خنکی بود و ساعت از هشت هم گذشته بود. شبِ زندگی بود؛ بیهیچ شباهتی به مرگ. دست بالا بردم که قامت ببندم که یکی از نمازگزارها به یکی از بزرگترهای ما در مسجد گفت: «حاج عباس هم رفت…»
دربارهٔ خیلیها گفتهاند و میگویند که «فلانی رفت…» ولی جملهٔ «حاج عباس هم رفت…» سهمگینترین جملهای بوده است که تا به حال دربارهٔ رفتنِ کسی شنیدهام. سالِ هزار و سیصد و هشتاد و یک، همچین شبهایی بود که برای سلامتیِ معلمم دعا میکردم. دعا میکردم که برگردد و دوباره آغوشش را برایم باز کند. دوباره قامتِ بلندش را در عکس خم کند تا منِ کوتاهقد بتوانم دست روی شانهاش بگذارم. برای رفتنش آماده نبودم. تازه کلی حرف بود که میخواستم بهش بگویم. کلی گله بود که از دنیا داشتم و گوشِ او را محرم میدیدم. همچین شبهایی بود که لحظه به لحظه از هر غریب و آشنایی سراغِ حاجعباس را میگرفتیم. کجاست؟ حالا به کدام بیمارستان منتقل شده؟ بردندش تهران؟ ای وای… بیمارستانِ ساسان؟ آن که میگویند… بعدش چه؟ رفته بیمارستانِ مدائن؟ بعدش چه؟ بعدش نمازگزار قبل از آنکه قامت ببندم گفت: «حاج عباس هم رفت…» و این سهمگینترین جملهای است که تا امروز دربارهٔ رفتنِ کسی شنیدهام.
گاهی یک تکه فلز میتواند همهٔ زندگیِ آدم را زیر و رو کند. یک تکه فلز میتواند مردی را از زندگیات حذف کند که میخواهی در نبودِ خیلی چیزها و خیلی آدمها بهش تکیه کنی؛ به آن سینهٔ ستبرش. تکهفلزِ تویِ سرِ حاجعباس سالها صبر کرده بود، ولی چرا آن سال از جایش جم خورد؟ چرا صبر نکرد من از آب و گل دربیایم؟ چرا صبر نکرد من کتابهایم را ببرم پیشِ حاجعباس و بهش بگویم: ببین حاجی! درسخوان نشدم ولی کتاب نوشتم.
آفتابِ چهارمین روزِ اردیبهشت بهزودی طلوع میکند تا بهم یادآوری کند که چیزی در زندگیام نیست… چیزی که نه با خواب برمیگردد، نه با زیارتِ اهلِ قبور.
الهی که هیچوقت بلا نبینی جانم! ولی مگر زندگی بدونِ بلا میشود؟
عیب ندارد، این دعاهایِ محال خودش یک حکایتِ پرصفاست.