شهر هیچوقت بهخوبی از من استقبال نکرده است. همواره استقبالی تلخ را به خاطر میآورم که از سالها گذشته تا امروز در مواجههٔ من و شهر شکل گرفته است. دیشب خسته و خوابآلود از سفر به جایی زیبا و آرام به تهران برگشتیم. در خیابانها راندم تا به خانه برسم؛ به جایی که هفت سال است در آن همه چیز دارم جز آسایش. خوابگاهی ناآرام که رنجم داده است. در خیابانِ اصلی، چهرهٔ زنی روسپی را دیدم که چون جرقهای آتش در دلِ شب میافروخت. چهرهاش چون جادوگران بود؛ بی هیچ لطافت و ملاحتی که وسوسهانگیز باشد. از آرایشش، رنگِ مصنوعی موهایش و لباسی که بر تن کرده بود میشد فهمید بهخوبی در کارش خبره است. این اولین تصویرِ شهر بود وقتی از من استقبال میکرد. جلوتر رفتم و مدام سعی میکردم آن چهرهٔ دلهرهآور را از خیال پس بزنم که دخترکی سه-چهار ساله جلوی ماشین دوید. زیرِ نورِ سرخِ چراغِ راهنمایی گل میفروخت. ساعت از دوازدهِ شب گذشته بود. شهر اینطور از من شبانه استقبال کرد. سالهای سال است که تهران اینطور از من استقبال میکند. آن روزها که با هزاران امید به این شهر میآمدم، تهران وقتی خودش را نشان میداد که بوی روغنِ قو میآمد و اتوبوس زیرِ دالانِ زیرگذرِ ترمینالِ جنوب تیره میشد. موادفروشها، دستفروشها، زبالههای رهاشده در اطراف و مغازههایی که اجناس را به چند برابر قیمت میفروختند… اینها نشانهٔ تهران بود. حالا قریب ده سال از آن روزها گذشته و فردای روزی که از روستایی در دل کوه (از مکانِ آرامش) دوباره به خانه برگشتهام، از پارکینگ به خانه خزیدم (یا فرار کردم) تا زنی که پارس میکرد را پشتِ سر بگذارم و مجبور نباشم دست دورِ گلویش حلقه کنم. این روزها واقعاً توانِ گرفتنِ نفسِ آدمها را دارم. ولی علاقهای به این کار ندارم. پس به خانه خزیدم و چون ترسوها در را بستم و گذاشتم زن همچنان از آن بیرون پارس کند.
حس میکنم دیوارها میخواهند روی سرم خراب شوند. حرکتِ رو به جلویشان برای له کردنم را حس میکنم ولی رمقی ندارم تا پا بیرون بگذارم. آن بیرون سگی در قامتِ زن پارس میکند. کلاغهایی در پوستِ مرد من را میپایند. چند دقیقه یک بار از همسرم میپرسم: «چه کار کنم؟» و او میگوید «نمیدانم!» و بعد نگاهم میکند و مهربانانه میپرسد: «چهکار کنم خوب میشوی؟» و من میگویم: «نمیدانم!»
از این پیچیدگی سر در نمیآورم. تلاشهایی میکنم تا اوضاع را عوض کنم اما همه چیز خیلی زود با شکست مواجه میشود و دوباره ناامیدم میکند. ناامیدی خیلی چیزِ ناجوریست؛ الهی هیچوقت ناامید نشوید.
رشته ریاضی مضطربم میکرد، رهاش کردم. تهران آدمهاش مضطربتون میکنه؟ رهاش کنید.
تا زنده اید به مهر خدا امید داشته باشید!