درد پیچیده بود توی شانهام. خواب رفته بود، چه خواب رفتنی. محصولِ قرصِ خوابی بود که معمولاً نصف میخوردم. شبِ قبل تمام خورده بودم.
به هزار زحمت هی خودم را جنباندم. نمیشد. دست یاری نمیکرد. هر تکانی، درد را منتشر میکرد. آفتاب میتابید به روزِ هفتمِ اسفند.
رختخوابِ بیداری تورِ هزار خاطرهست. لاکردار تورِ بیخللِ فکرهای بدطینت است. درد تمامِ تنم را منگنه کرده بود به رختخوابِ بدبویم. گیر افتاده بودم توی تور.
گیر کرده بودم زیرِ حجمِ خاطره، فکر، خیال، اندوه.
آفتاب میتابید به روزِ هفتمِ اسفندِ لعنتی.