بزرگ میشوی، جوان میشوی و بعد میرسی به اینجا که نمیدانی چهای و کهای و برایِ چه هستی. پیشِ رو مهآلود و پشتِ سر غباری که گلو را میزند و چشم را میآزرد.
جوان میشوی و زور میزنی کتابِ اولت را چاپ کنی. به خیالِ اینکه بعد از چاپ حساب و کتابِ زندگی دستت بیاید و بفهمی چه کارهای. بعد تازه میفهمی کتابِ اول درد را بیشتر میکند. فکر و خیال میآورد. ترس از فردا میآورد که نکند کتابِ بعدی بهتر نباشد؟ نکند اصلاً سوژهای، فکری سراغت نیاید و کتابِ بعدیات متولد نشود؟ و مدام هم با آدمهایی سر و کار داری که لبخند میزنند، تبریک میگویند و میپرسند: «از کارِ جدید چه خبر؟» و تو میمانی چه جوابی بدهی.
شاید اگر تنها دغدغه نوشتن بود، جوری لاشهات را در این دنیا به اینور و آنور میکشاندی و تکانی به خودت میدادی. ولی غمِ نان هست، خیالِ داشتنِ خانهای خوب و لباسِ قشنگ و عطرِ خوشبو و خوراکیِ خوشمزه. فکرِ کارِ روزانه هست، فکرِ اینکه از خانه بزنی بیرون، برویِ جایی سرِ کار، از صبح، تا عصر. و اینها هیچکدام مهیا نیست. تو آنجور نبودهای و آنجور نشدهای که تن به کار بدهی و حالا که این را فهمیدهای، بیست و شش سالت شده… بیست و شش سال و احساسِ بیچارگی، احساسِ مفید نبودن.
بعد میآیی زور میزنی تا کاری پیشه کنی. طرحی مینویسی و میروی پیشِ آدمی که کار دستش است. کمی روضه میخوانی. قولِ کمک میدهد و بعد دایورتت میکند به مدیرِ زیردستی و مدیرِ زیردستی یک بازیِ تلفنی را با تو شروع میکند: «الو! سلام! چه خبر؟»
– میشه بعداً تماس بگیرید؟
بعداً تماس میگیرم. بعداً تماس میگیرم تا احتمالاً جوابی بگیرم. چند هفتهای میشود. برایِ منِ بیطاقت، چند هفته یعنی زیاد. برایِ من که «خانهٔ کتابِ اشا» را به دندان کشیدم و نارفیقی دیدم، چند هفته یعنی خیلی. فکر میکنی از اول اینجور بودم؟ نه. بیا برویم به هشت سال قبل. بلکه بیشتر. وقتی هنوز در شهرِ زادگاهم در اتاقی در خانهٔ پدریام بودم. پسری افسرده که گاهی چیزهایی در خانه میشکست. روحی ناآرام که میخواست دنیا را تکان بدهد. پر انرژی بود و کاغذدیواریِ اتاقش مشتی تکهکاغذ بود: طرحِ داستان / طرحِ یادداشت مطبوعاتی / طرح مصاحبه / طرح گزارش / طرح سایتِ جدید… اینها را گفتم که فکر نکنی از اول اینجور دیافراگمم باز بوده و خانهنشین بودم و حس و حال برایِ کار نداشتم. چیزهایی بر من گذشت….
میدانی؟ وقتی دبیرستانی بودم، مسئولِ انجمن اسلامیِ مدرسهمان شدم. شاید عیدِ سال 83 بود. یا 82. یا نمیدانم کی. به سرم زد بچههایِ مدرسه را ببرم مشهد زیارت. زور زدم و اتوبوس گرفتم و جایِ خواب و آشپز و هر چه که لازم بود. آخرش کمی پول کم آوردم. به چند نفر از خیرینِ شهر التماس کرده باشم خوب است؟ پیشِ چند نفر غرورِ نوجوانیام را برایِ شندرغاز پول خرد کرده باشم خوب است؟ آخرش یک پنج هزار تومانی نصیبم شد و بقیهاش را از جیب دادم. اینها را گفتم که فکر نکنی من از اول اینجور مغرور بودم و کمصبر. روزهایی هم بود که سر خم میکردم. سر خم کردم و دنیا چنان زخمم زد که دیگر امروز حاضر نیستم پاچهٔ کسی را بمالم. روزنامهنگاری را رها کردم تا نخواهم پاچهٔ یک نویسندهٔ پیزوری را بمالم که برایِ مصاحبه کردن کلاس میگذارد. ولی از اول اینجور نبودم. یواش یواش خسته شدم.
بله، از اول اینجور نبود. آدم بزرگ میشود، جوان میشود، عوض میشود، افسرده میشود.
گذشته برایِ من تصویرهایِ غمانگیزی دارد. و آینده تیره است.
پس بهتره هر جفتشو رها کنید.