بانو را صدا میزنم: «ببین چی نوشتم.» میرود میخواند و برایم مینویسد: «قبلاً که میگفتی ببین چی نوشتم، یا از من نوشته بودی، یا از فردایِ روشنِ زندگیمان، یا داستانی شیرین». میگوید: «نمیدانم چی اینجورت کرده.»
نمیدانم قبلاً برایش گفتهام یا نه، ولی بگذار بخواند: من مثلِ بقیه بودم، نوجوانی داشتم، جوانی داشتم و حالا میانسالم. منتها میانسالیِ من کمی کِش آمده. لایِ دیوار گیر کرده و دراز شده. تو گریه نکن. فقط ببین که میانسالیِ من، تنِ لشاش را تالاپی انداخت رویِ جوانیام و اینجوری شد که خیلی خیلی به نوجوانیام نزدیک شد.
به 17-18 سالگیام که نگاه میکنم میبینم سرزنده بودم و فعال. میگفتند «بزرگتر از سن و سالتی». اگر این تعریف است، متشکرم، ولی من متواضعانه بهش میگویم واقعیت. ولی این چیزِ چندان خوبی نبود. زود پیرم کرد و زود بینِ در و دیوارم گذاشت. در زندگی دیوارهاییست که تن را مثلِ پشه میچلاند و میپکاند. این دیوارها البته اسم هم دارند. اسمِ یکیشان سیاست است. اسم دیگری سیاست است. اسم یکی دیگرشان سیاست است و در این مملکت هر جا سر بچرخانی، تعدادی از آنها را میبینی. تو اگر جامعهشناس باشی، داستاننویس باشی، کوفت باشی، یک جا، ده جا گیرِ این دیوارها میافتی. دیوارهایی که فرمان دارند و دستِ سیاستمدارها پشتشان است. اغلبشان هم مذهبیاند. اهلِ دلاند، حاجی بودهاند و سیدشان قبلاً کشته شده است، تپه نورالشهدا میروند، جنوب میروند، دربارهٔ هر چی دلت بخواهد اطلاعات دارند و به فراخورِ حال، در جای جایِ این مملکت، فرمانِ دیوارها را به دست میگیرند.
القصه بانو! عزیزم! تو گریه نکن. امروز به هر چه نگاه کنی، دیوارها حالی بهش دادهاند. بگذار رک بگویم، در این مملکت فرهنگیترین مسائل را سیاسی بررسی میکنند. مشهورترین و محبوبترین کارگردانِ ایرانی محبوب است به دلایل سیاسی و فیلمِ آن یکی کارگردان بایکوت میشود به دلایل سیاسی، نشری را میبندند به دلایل سیاسی، کتابی را بایکوت میکنند به دلایل سیاسی و فکر هم نکن روشنفکرها از آن بچههایِ تپهٔ نورالشهدا خوش سر و پاترند، در این بلبشو همیشه آنها هم حضور دارند.
تهاش اینکه آخرش رسیدهام به اینجا، نشستهام، نگاه میکنم به دیواری از دیوارهایِ محدودِ خانه و چشمخانهام مثلِ همیشه موقعِ فکر کردن گشاد شده. دارم تو دلم میگویم: «آخرش هیچی نیست…»
حالا آن آقایِ خوشصدا هی بگوید «امیدوار باشید.»
همین بس نیست که آخرش همه میمیریم. حتما باید زبونم لال همه خانواده مون بمیرن یا دنیا روی سرمون خراب شه که بگیم: حیف قدر لحظه های رفته رو ندونستم.
نصیحت نمیکنم. من هم در صف آدمای افسردم شاید ته صف ولی اینقدر چایی گرمی رو که با همسرتون میخورید تلخ نکنید. برای بچگی کردن هیچ وقت دیر نیست گرچه مدام توی مخمان میکنن که ” زود دیر شد”. چه اشکالی داره این غم و غصه های دنیایی رو لحظه ای کنار بذارید و با همسرتون طعم شادی های بچگی رو مزه کنید؟
عذر میخوام که اینطور گستاخانه حرف میزنم ولی برای نالیدن همیشه وقت هست. “تو گریه نکن” های شما هم دردی از همسرتون دوا نمیکنه.ایشون ناخواسته غصه میخوره. اگه بیرون جهنمه فضای خونتون رو با آتیش اون بیرون گرم نکنید. اینقدر هم همسرتون رو ناراحت نکنید. گناه داره.