لئو لیونی داستانِ لطیفِ کودکانهای دارد که در ایران بهنامِ فردریک منتشر شده است. فردریک، موشیست که پیش از شروعِ فصلِ سرما، برخلافِ دوستانش که سرگرمِ ذخیرهٔ آذوقهٔ زمستانیاند گوشهای آرام گرفته است. به آسمان نگاه میکند. نور را به جان میپذیرد. تن به نوازشِ نسیم میسپرد و برگها را تماشا میکند. به او هشدار میدهند: «نمیخواهی کار کنی؟ زمستان دارد میآید.» او جواب میدهد: «کارِ من که آذوقه جمع کردن نیست.»
زمستان سر میرسد. همه در پناهگاهِ زیرزمینیشان چمباتمه زدهاند. آنها غذا دارند، حتی وقتی کنارِ هم هستند گرما هم دارند. اما یک جای کار میلنگد. چیزی سرِ جایش نیست. نور، نسیم، رنگارنگی دشت نیستند. آن وقت است که فردریک کارش را شروع میکند: فردریک قصه میگوید. او دوباره نور و نسیم و رنگ را به دوستانش میبخشد.
راستش فقط یک متاع برای عرضه دارم: متاعی به نام داستان؛ مثلِ فردریک.