سوزنِ اول را به خودم زدم. درد هم دارد. زدم که بگویم حواسم هست؛ چه در خلوت، چه در جلوت.
فردای داستاننویسانِ همنسلِ من و خودِ من چه خواهد شد؟
پیشبینی در جامعهای سیاستزده (از نوعِ خاورمیانهای) صلاح نیست. شاید ما هم روزی همان شویم که گذشتگانمان شدند.
اگرچه بسیاری علاقهمندند ظهور انقلاب 57 را عاملِ شکوفاییِ ادبیات بدانند، نمیتوانم موافق باشم. گواه همین چیزهاییست که منتشر شده. اگر دقیقتر نگاه کنیم، بهنظرم برای تماشای گلشیریِ دهۀ 40 باید سرمان را بالاتر بگیریم.
سیاست همه چیز را تار و مار کرد. رو آوردن به نمادگرایی یا خودسانسوری نویسندگان را از مسیر خارج کرد. خلاقیت در تنگنا بروز میکند و همینش جذاب است، اما تنگاهای دهۀ 50 و 60 و 70 را ببرید در جمعهایی که روی هم اثر میگذاشتند.
این همه چیز نبود. ایران نسلی را بهخود دید که یکجور بزرگ شده بود ولی وقتی پا به دهۀ 80 و 90 گذاشت به ریشِ گذشتهاش خندید. وقتی کسی میخواهد یکهو گذشتهاش را هو کند، زیادی نامتعارف میشود. لباس پوشیدنش، نوشتنش، سوژهاش، تعاملِ اجتماعیاش، همه دچارِ سندرومِ کاریکاتور میشود. سندرومی که شخصیتی تثبیتنشده به بار میآورد.
سندرومِ کاریکاتور را در برخی زنانِ نویسنده واضحتر میشود دید. همیشه تنگنا برای آنها چندبرابر بوده است. و اگر گذشتهای نزدیک به ایدئولوژیهای افراطی داشته باشند، دگرگونیِ امروزشان برای خودشان هم صادقانه نیست. نمیگویم روراست نیستند، بلکه درست نمیدانند دنبالِ چه هستند و چیستند.
همۀ ما بیش از آنچه لازم است به قضاوتِ دیگران اهمیت میدهیم. شاید بهنظر ربطی به ادبیات و رمان نداشته باشد، اما بررسی روندِ ادبیاتِ داستانیمان در چند دهۀ اخیر واقعیتهای دیگری را نشان میدهد. نمیدانم آیا منتقدی داریم که چنین گزارهای را محققانه بررسی کند؟ شاید روزی بفهمیم بیشتر از توجه به ذاتِ ادبیات، تحتِ تأثیرِ قضاوتِ ناشر و جمعهای ادبی و مخاطب و رسانه خلق کردهایم و لباس پوشیدهایم و مهمانی رفتهایم و مصاحبه کردهایم.