قلم خودنویس را دیدهای؟ بیشباهت به مُغار نیست. نویسنده خودش را هی میتراشد و میریزد روی کاغذ. امیدش چیست؟ کشف شدن. این چیزی جز بیماریست؟
دیوید مَمِت در مصاحبهای تصویری میگوید: «من همیشه فکر میکنم نویسنده بودن شبیه سگ آبی بودن است. سگهای آبی خارش دندان دارند. به همین دلیل درختها را میبُرند. چون این تنها راهیست از دست خارش دندانشان خلاص شوند. من هم فکر میکنم همینطورم. دندانهام نیست، بلکه آگاهیام است که این اتفاق برایش میفتد. چطور میتوانم خفهاش کنم؟ باید بهش چیز متفاوتی داد، مشکلی که دوستش داشته باشد. ممکن است هر از گاهی این مشکل که دنبالش است خوشایند نباشد.»
ماریو بارگاس یوسا در «نامههایی به یک نویسندۀ جوان» از زنانِ اشرافزادهای در تاریخ حرف میزند که برای حفظ تناسب اندام و لذت بردنِ همزمان از غذا، کرمهایی را میبلعیدند. در نتیجه همیشه گرسنه و همیشه متناسب بودند. او میگوید: کرمِ نوشتن هم همچین چیزیست.
بسیاری از هنرمندان از الهام، جاودانه شدن بهلطف اثر و این دست مهملات حرف زدهاند. جاودانگیای که خودت مالکش نباشی و بهرهای ازش نبری چه سودی دارد؟ الهام؟ کدام الهام؟ مگر ما فراانسانی هستیم یا ریاضتکِش و عارف؟
هنرمند یک جور بیماری دارد، همان بیماریای که فیلسوفان هم دارند: فکر کردن، تحلیل کردن. امّا مشکل هنرمند این است که احساساتش از عقلانیّتش قویتر است. انگار عقلانیّت را به فیلسوف بخشیدند و عواطف را به هنرمند. در نتیجه او هنرمند بهسختی میتواند مثل آدمیزاد زندگی کند.
همۀ همّوغمّ نویسنده این است که آن همه فکرها و تحلیلها و یافتههای برخاسته از کاوشهای ذهنی را بیرون بریزد. او شیفتۀ کشفشدن است. او محتاجِ کشفشدن است ولی (مثل هر انسان دیگری) هیچ کاشفی ندارد. بیماری از همینجا شروع میشود: تودۀ انباشتۀ کشف و کاوش که خروجی ندارد. اگر خوشاقبال باشد اینها به اثر، به رمان، نقاشی، موسیقی و مجسمه تبدیل میشود. اگر بداقبال باشد (هنرمند هر روز که در حال خلق نیست)، به افسردگی و بیماریهای روانتنی ختم میشود.
حالا شما به من بگویید، کدام آدم عافیتطلبِ عاقلی حاضر است یک خرمگسِ پُرسندۀ تحلیلکنندۀ کاوشگر را کشف کند یا افسردگیهایش را تاب بیاورد؟ هیچکس.
تا چند دهه پیش، نویسندگان این نیکبختی را داشتند که بنویسند، نقد شوند و چند روزی بهظاهر مرکزِ کشفِ آدمهای دیگر لقب بگیرند. این روزها آرایشگرِ محلۀ ما از نویسنده نامآشناتر و اثرگذارتر است. آینده چطور خواهد بود؟
نگاه بدبینانه این است: ما جماعتِ همیشهموبایلبهدستِ پشتِ کامپیوترنشین بردۀ فناوری شدهایم. بسیاری از کارهای معمولمان را به ابزار دیجیتال واگذار کردهایم. دیگر شمارههای تلفن را حفظ نمیکنیم. مسیریابی نمیکنیم. نشانیها را به یاد نمیسپریم. محاسبات ساده را انجام نمیدهیم. اجازه میدهیم ماشین کلمات را برایمان بخواند. به کلماتی که گوگل پیشنهاد میکند وابسته شدهایم و… رفتهرفته فعالیتهای مغزیمان را کم و کم و کمتر میکنیم.
نگاهِ خوشبینانه این است: نه، ما فعالیّتهای ساده را واگذار کردیم و به این ترتیب برای کارهای مهمتر فرصتِ بیشتری داریم.
من نمیدانم «کارِ مهمتر» چیست و چرا بشر پس از انقلاب صنعتی مدام بهدنبالِ افزایش بهرهوریست.
آنچه در آینده میبینم واگذاری انبوهی از فعالیّتهای ذهنی و حرکتیِ کوچک و بزرگ به فناوریست.
اخیراً گوگل را بهدنبالِ سرویسهای هوش مصنوعی در حوزۀ نوشتن زیر و رو کردم. نتیجه هولناک بود. بهزودی کتابها، مقالهها، نوشتههای وبلاگ، ایمیلها و بسیاری چیزهای دیگر را هوش مصنوعی مینویسند.
آیا هوش مصنوعی میتواند حکمت و فلسفه و تفکر بسازد؟ شاید بله، شاید نه. ولی سؤال اینجاست: پس قرار است بشر چه کار کند؟ تبعیت از آنچه هوش مصنوعی خلق میکند؟ تعطیل کردنِ کامل مغزش؟
انگار هر روز که میگذرد بیشتر از قبل به خاموش کردن مغزمان و انتقالِ نیرویش به اندامهای دیگر نزدیک میشویم.
خب، حالا شما فکر میکنی با بیمارِ نزاری که محتاجِ کشفشدن است چه میشود کرد؟ آن هم درست در زمانهای که دیگر حتی نوشتن هم چندان کمکی بهش نمیکند…
یکی بر سر شاخ، بن میبرید خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند نه با من که با نفس خود میکند
سعدی
کره زمین بعنوان تنها مکان زیست برای انسان همواره شاهد از بین رفتن وانقراض گونه های جانوری و گیاهی بوده است. حال نوبت انسان است . انسان نیز بعنوان گونه ای جانوری در حال انقراض است . این انقراض نیز بدست خود انسان شروع شده و تا پایان زیستن انسان نیز ادامه خواهد یافت . پروسه انقراض انسان از مرز بازگشت گذشته است و دیگر کاری برای آن نمیتوان انجام داد.
انسانها برای انجام کارابزارساخته اند و هدف ابزارکمک به انسان است . اما هدف تکنولوژی حذف کارانسان در پروسه تولید است به عبارت دیگر تکنولوژی جای انسان را می گیرد و در این زمینه بسیار موفق بوده است .
ما لُعْبَتِگانیم و فلک لُعبَتباز، از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یکچند درین بساط بازی کردیم، رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز
خیام
ما همه شیران ولی شیر علم حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد آنک ناپیداست هرگز گم مباد
مولوی
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
حافظ
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکس نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه همواره بجاست
ژاله اصفهانی
به عبارت دیگر جهان جبر است و اختیاری نیست .
تمام موجودات زنده از جمله انسان در مورد اینکه کجا و کی بدنیا ایند هیچ گونه اختیاری ندارند چیزی که شروع ان به اختیار نیست نمیتواند به اختیار ادامه پیداکند
هر چیزی که شروع گشت در ادامه لحظه شروع است و تمام موارد اتی بستگی به نقطه شروع دارد.