«مخاطب» از مصدرِ «خطب» یعنی «آنکه با وی سخن گفته شود.» آنوقتی که هنوز آخوند بودن عِرض و آبرو داشت، آخوندِ صدرِ مجلس و بالای منبر را که با مردم سخن میگفت «خطیب» میخواندند. «خطبه» و «خطاب» را هم از همین خانواده ساختهاند. همه چیز در گروِ «گفتن» و «شنیدن» است و گفتن و شنیدن با «فکر کردن» و «پرسیدن» ملازم است.
خطبه و مسوولیت
نویسنده «مخاطب» دارد نه هوادار. هوادار بیخِ ریشِ خوانندۀ دوزاری و ورزشکارِ خوشبدن است. هوادار نمیشنود. هوادار نمیپرسد تا چیزی به اندوختهاش اضافه شود یا تردید کند. هوادار فکر نمیکند. اما مخاطب میخواهد بداند، شک کند، بپرسد.
دوره دورۀ باژگونی است. اگر در گذشتۀ دور خطیب خطبه میخواند، در همان مجلس از او پرسش میشد. خطیب نمیتوانست -بهمددِ قدرت یا رسانه یا هر چیزِ دیگر- از زیرِ بارِ مسؤولیتِ خطبهاش فرار کند. بماند که امروز خطبهخوانها هم هوادار دارند؛ مُشتی بیسؤالِ تأییدکننده که میراثدارِ اخفش و بزِ کذاییاش شدهاند.
نویسنده مخاطب دارد نه هوادار
گیرم که ناشرها به تعدادِ دنبالکنندگانِ توییتر و اینستاگرامِ فلان شاعر و نویسنده دلخوش باشند. چرا نباشند؟ در زمانۀ هواداری (و نه پرسشگری و مطالبهگری و تردید) ناشر از توسعهدهندۀ فرهنگِ گفتگو به دلّالِ کاغذ و ژست تبدیل میشود. سودِ خوبی هم دارد؛ سودِ منفعتجویانۀ رایجی که از پزشک و ماستبند و تاجر و بسازبفروش و قاچاقچیِ اعضای بدن همه بهدنبالش هستند.
بدانند یا ندانند، تب و تابِ لایکها و فالوورها دیرپا نیست. اندکی که بگذرد، موج رو موج میآید و خزههای بیبتّه را با خود میبرد. آنچه میماند «پرسش» و «تردید» و «پاسخ» است.
هوادار پوکمغز است. جستجوگریاش جستجوگریِ پاپاراتزیِ مدرنشدهای است که از روی توالت فرنگی هم میتواند با یک گوشی همراه به جیک و پوکِ زندگیِ خصوصیِ فلان آوازهخوان و بهمان بازیگر سرک بکشد. در پیِ علمِ سازنده نیست. مُشتی دانستۀ بیثمر، مغزِ تخمیرشدهاش را اقناع میکند.
فردا محصول رنجِ امروز است
نویسندۀ استخواندار ششدانگِ حواسش را جمع میکند تا پرت و پلا ننویسد و اسیرِ بازیِ انگشتمغزها نشود. شاید امروزش سراسر رنج باشد. اما رنجِ زیستن و تایید نشدن و دیده نشدن و خوانده نشدن دیرپا نیست. عمری که بگذرد، آنکه باید بخواند میخواند. دستِ «مخاطب» بالأخره به خونِ دلهای چکیده بر سفیدی کاغذ میرسد و میخواندشان.
فردا محصولِ رنجِ امروز است؛ رنجِ مجوز نگرفتن، رنجِ با مُشتی محفلبازِ نویسندهنما دست به یقه بودن، رنجِ نادیده انگاشته شدن و تخفیف داده شدن. اما مگر نویسنده در طمعِ اعتباریات است؟ اگر بود، راهِ سادهتری انتخاب میکرد.
نویسنده مخاطب دارد نه هوادار. و گاه برای یافتنِ مخاطبِ حقیقی میبایست دهها سال صبوری کرد.
بررسهای ادارۀ ممیزی کتاب و دلّالهای لایک و فالوور میمیرند بیآنکه بذری کاشته باشند. غمی نیست؛ حتی اگر «هرزهعلفها گندمنمایی» کرده باشند.