طیفی از نویسندگان و علاقهمندان به کتاب هستند که خوب بلدند در این برهوتِ کتابخوانی و بیابانِ اتفاقاتِ خوشِ حوزهٔ کتاب، برایِ خودشان گعده بگیرند و دور هم جمع شوند و قهوهای بخورند و سیگاری بکشند و گپ بزنند و «هی… هی… روزگار…» بگویند. گیرم که خیلیها به این گعدههایِ روشنفکری خرده گرفتهاند و تقبیحاش کردهاند. گیرم که خیلیها این طیف را به فراخشلواری متهم کردهاند. گیرم که نهادهایِ همیشه حساس و بدبینِ امنیتی هی بهشان نهیب زدهاند و عیششان را منغص کردهاند. ولی خوب کاری میکنند آقا! خوب کاری میکنند. بگذار دورِ هم باشند و لااقل کمی از این اوضاعِ ناجورِ ادبیات به سیگاری پناه ببرند.
دور و بریهایِ ما که از این عرضهها ندارند. یا در حالِ زیرآبزنیِ همدیگرند، یا در حالِ جهادِ نرم، یا سرگرمِ دستبوسی!
اصلاً وقتی سلبریتیِ مذهبیهایِ جامعه مشتی عربدهکشاند که خودشان را بهزور به اسمِ معصومین نصب کردهاند، چه انتظاریست که کتاب هم در بینِ این طیف رواج داشته باشد؟
راستش بعد از سالها، رسیدهام به بیرنگی! حس میکنم به هیچ طیفی وابستگی ندارم و بیتعلقم. این را «ارزش» نمیدانم و یکجورهایی این بیتعلقی را معادلِ معلق بودن و بدبختی میبینم. اینکه معلوم نیست عقبهات کیست. مثلِ اینکه ندانی پدرت کیست. همچین حالی دارم در دنیایِ حرفهایِ نویسندگی.
طیفی که مدتی فکر میکردم به آن تعلق دارم، کولهباری از کلیدواژه به دنبالش دارد. مثلِ دزدی که آفتابه بهش آویزان باشد! «نویسندهٔ ارزشی»، «نویسندهٔ متعهد»، «نویسندهٔ انقلابی»، «نویسندهٔ متعهد انقلاب»، «نویسندهٔ جریان فرهنگیِ انقلاب» و قس علی هذا. مشتی واژهٔ دستمالی شدهٔ از کار افتاده و تاریخ مصرفدار. و خندهدار است که جز معدودی آدمهایِ متوسط، کسی در بینِ این منصوبین به این کلیدواژهها نمانده که واقعاً خودش به این واژهها ایمان داشته باشد!
مشتی آدم داریم که سالها به هدایایِ نقدیِ فلان جلسه و بهمان نهاد فرهنگی دل خوش داشتند و به محضِ آنکه چیزی بهشان نرسد یا در جلسهای خوب شارژشان نکنند، لب ور میچینند و غر میزنند و قهر میکنند. اما بعضی هم هستند که دلخوش به این چیزها نبودند و سرشان را انداختند پایین و کارِ خودشان را کردند و حتی اگر هدفشان حذفِ ارزشها بوده است، دستشان درد نکند که لااقل نگاهشان به قدم و قلمِ خودشان بوده، نه تزریقِ مولتیویتامین از طرفِ قدرت.
از اول یک شیرِ پاک خورده باید میبود و حلقهای از نویسندگانِ بیبو و بیرنگ جمع میکرد. اگر دوست داشت و عرضه داشت حتی میتوانست بهشان رنگ و بو هم بدهد. ولی باید جمع میکرد. جمع میکرد تا این بدبختها احساس تنهایی نکنند. دورِ هم بنشینند، چای و قهوه بخورند، اگر دوست داشتند ادایِ پیپ کشیدن هم در بیاورند و سیگاری دود کنند… ولی باشند؛ بدونِ هدیهٔ نقدی و بدونِ ساپورتِ حکومتی.
سیگاری نیستم. اما «هی… هی… روزگار…»