گاهی وقت‌ها که آفتاب افتاده آ‌ن‌ورِ آسمان و لامپِ لخت مغازه‌ها و تابلوهای پرنورشان، الکی زور می‌زنند بگویند «زندگی جاری‌ست»، داری قدم برمی‌داری سمت خانه که یکهو ته دلت خالی می‌شود. هی -مثلِ بچه‌ای که بهانه بیاورد و ندانی چرا- می‌گویی: نمی‌شود برنگردیم خانه؟ بعد خیلی موقر و بزرگسالانه خودت جوابت را می‌دهی که: خب به جایش کجا برویم؟

واژه‌ها بار دارند. گمان می‌کنم بارِ واژۀ خانه در نظرِ هر آدمی (خواه بی‌خانمان باشد، خواه کاخ‌نشین) چیزهای اساسی مشابهی دارد، چیزهایی از جنسِ گرما، آرامش، جایی برای لمیدن، نشستن، بی‌ملاحظه‌گی کردن، امنیت داشتن و جایی که خانواده حضور دارد.

حوالی غروب است و تو در خانه‌ای ولی هیچ‌کدام از آن حس‌ها را نداری. بی‌انصاف نباشیم، فقط می‌توانی کمی بی‌ملاحظه باشی، فقط کمی.

خب طبق برنامۀ روزانه به گلدان‌هایت آب می‌دهی، کتاب می‌خوانی، یوگا می‌کنی، دوش می‌گیری، می‌روی جلوی آینه تا موهای به هم گوریده‌ات را با دست بزنی عقب و همین که داری به‌سختی جعدِ گیسوی جوگندمی‌ات را چنگ می‌زنی و کله‌ات باهاش پرت می‌شود عقب، می‌بینی که پشم‌های سفیدِ سینه‌ات از یک رشته بیشتر شده؛ عینِ خیانتی قدرت‌گرفته وسطِ قلمروی امن، عینِ قلبِ یک سپاه که دارد از هم می‌پاشد، عینِ سرطانی که دارد یکی یکی بقیۀ سلول‌ها را هم از راه به در می‌کند.

یادت می‌آید اولین رشته را آینۀ هتل ارجان روتانا به رویت آورده. حالا شده‌اند چهار رشته. یادت می‌آید فرهاد می‌خوانده و الان دارد توی گوشِ تو دوباره می‌خواند: «آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه / اما تو هر تیکه‌اش عکسِ منه…» ولی تو آینه را نمی‌شکنی، انکار هم نمی‌کنی. آفرین، بزرگ شدی.

دارم یک چیزهایی را درز می‌گیرم چون بین من و خودم است، شاید هم بین من و خدا. عادت کرده‌ام کمتر از خودم بنویسم. این یک رفتارِ حرفه‌ای و البته شخصی است.

وجهِ حرفه‌ای‌اش این است که هیچ دوست ندارم تکه‌های قصه‌وارِ زندگی‌ام را بیهوده حرام کنم. نگه‌شان می‌دارم برای داستان‌هام. یاد گرفته‌ام از قضاوتِ کسی نترسم و شرحِ سفرم در مسیرِ زندگی را به‌خاطرِ چند بیماردل سانسور نکنم. حالا اینکه به‌قولِ یالوم چطور خودم را «لای داستان تقسیم» می‌کنم دیگر جزو اسرار است.

بعضی‌ها (که تعدادشان هم کم نیست) خیلی سفت‌وسفت معتقدند نویسنده‌ها خودشان را لای داستان‌ها می‌ریزند چون سودای جاودانگی دارند. این گزاره دست‌کم در موردِ من یکی مهمل است. وقتی می‌دانم مرگ حتمی است و بعد از مرگم نه قضاوتِ خواننده نه تفسیرش به کارم می‌آید، احمقانه است اگر دلخوش به جاودانگیِ خیالی باشم.

وقتی می‌نویسم، در واقع تلاش می‌کنم «تجربۀ تنهایی»ام را شرح کنم. تجربۀ تنهایی هر آدمی که علاوه بر شکم و زیرشکمش برای فکر کردن به «مسئلۀ انسان» وقت صرف می‌کند، ممکن است دریچه‌ای برای پیدا کردنِ معنا باشد. برای همین است که ما رمان می‌خوانیم.

وقتی رمان می‌خوانیم اگرچه در جریانِ یک قصه قرار می‌گیریم و ماجرای چند آدم را دنبال می‌کنیم، تجربۀ تنهایی نویسنده را با او شریک می‌شویم.

همۀ ما دنیا را تنها تجربه می‌کنیم. کتابی که می‌خوانیم، رابطه‌ای که درون یا بیرونش هستیم، حادثه‌ای که از سر می‌گذرانیم، موقعیتی که تجربه می‌کنیم، همگی معناهایی انحصاری برایمان دارند.

به همین دلیل است که وقتی از چیزی دلخور هستیم، حس می‌کنیم هیچکس حرف‌مان را نمی‌فهمد. اغلب مردم وقتی دچار مشکل می‌شوند حس می‌کنند بدبخت‌ترین آدم روی زمین‌اند و هیچکس هم قادر نیست درک‌شان کند.

طبیعی‌ست، چون آنچه حتی نزدیک‌ترین آدم‌ها هم موفق نمی‌شوند به معناهای کاملاً مشترکی از چیزهای مختلف برسند. زندگی یک سفر خیلی خیلی تنهایی است.

سکوتِ من برخاسته از همین معرفت است. از این گذشته، در سکوت می‌توانم بیشتر به خودم رجوع کنم. دفتر یادداشت‌های شخصی‌ام پُر است از موشکافی‌های شخصی. هیچ دوست ندارم بعد از مرگم برخی از مطالبِ این دفترها مخاطبی داشته باشد چون خیلی خیلی شخصی‌اند و برای من صرفاً جنبۀ درمانی دارند.

ولی به هر ترتیب هر آدمی دلش می‌خواهد برخی اوقات درددل کند و سبک شود. ایوب با خدا درددل می‌کرد، علی هم همینطور. من اینجور درددل کردن را دوست دارم. فکر می‌کنم تا وقتی که از واقعیتِ محضِ زندگی دورم نکند و مثلِ یک افیون به «ناکجاآباد» و «ناشناخته‌های فریبنده» گرفتارم نکند، بهترین چیزی‌ست که دارم.

گاهی هم پیش می‌آید که با خودم حرف می‌زنم. اینجور مواقع ممکن است شعری هم به یادم بیاید. مثلا امروز داشتم زمزمه می‌کردم:

آنگاه که خوش‌تراش‌ترینِ تن‌ها را به سکه‌ی سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
می‌افتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.

قلبم را در مِجریِ کهنه‌یی
پنهان می‌کنم
در اتاقی که دریچه‌یی‌ش
نیست.
از مهتابی
به کوچه‌ی تاریک
خم می‌شوم
و به جای همه نومیدان
می‌گریم.

آه
من
حرام شده‌ام!

با این همه، ای قلبِ دربِه‌در!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کرده‌ایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
شاملو

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com