رؤیای نویسنده شدن…
از دفترِ یادداشتهای شخصی: گاهی دلم میخواهد مثلِ گذشته خوشخیال باشم. آرزو کنم، برایِ آرزوهام به در و دیوار بکوبم. گاهی اینجور میشوم و خیلی زود به واقعیت برمیگردم. مثلِ پایانِ یک سواری در شهرِ بازی، من میمانم و کیفی که تمام شده است.
هنوز گاهی پیش میآید که فکر کنم یک روز صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم، وای، من حسامالدین مطهریام، رماننویس! روزنامهنگار. کسی که مردم میشناسندش و البته مجبور نیست برایِ تأمین مخارجِ زندگی به کاری غیر از نوشتن تن بدهد. این لحظههای معدود البته کوتاهاند: مثلِ پایانِ یک سواری در شهرِ بازی!
مادرخانمم میگوید هر چه از خدا بخواهی بهت میدهد. از خدا چیزهایِ بزرگ بخواه. دوست دارم طبق دستورالعملش رفتار کنم ولی نمیتوانم واقعیتها را ندیده بگیرم.
بگذارید ماجرایی برایتان تعریف کنم. تلویزیون در اوایل دههٔ هفتاد آگهی یک هواپیمایِ اسباببازی را پخش میکرد. هواپیما یک سکویِ پرتاب داشت؛ یک جور تلنبهٔ دستی. مثلِ همانهایی که باهاش بوقِ دوچرخههامان را درست میکردند. هواپیما رویِ سکویِ پرواز سوار میشد و بعد کافی بود تو محکم تلنبه را فشار بدهی. در آگهی وقتی بچهها این کار را میکردند هواپیما تا چند متر پرواز میکرد، اوج میگرفت، دور میزد. اما واقعیت چیزِ دیگری بود. وقتی خونِ مادرم را تویِ شیشه کردم که یکی از آن هواپیماها برایم بخرد و خرید، تازه با واقعیت روبهرو شدم: هواپیما حتی نیم متر هم نمیپرید.
باید همان موقع یکی از درسهایِ اولیهٔ زندگیام را میگرفتم: واقعیت با رؤیاها متفاوت است. ولی خب، بچه بودم و درس حالیام نمیشد. حالا در سومین دههٔ عمرم هستم و دیگر میدانم آن صبحی که من با نشاط از خواب بیدار میشوم و میبینم یک نویسندهٔ موفقام، هرگز نمیرسد.
در جایی که ما زندگی میکنیم، یک نویسنده فوقش برایِ زن و بچهاش، بقالِ محله و تعدادی آدمِ بیکار مثلِ خودش معرفه است. آه… آن رؤیایِ نویسنده بودن…
آدم است و رؤیاهایش.
اگر رویاهاتون رو جدی نمیگیرید واقعیت ها رو هم جدی نگیرید چون آخرش هممون میمیریم و فقط حقیقت میمونه.
شما در دهه سوم عمرتون هستید؟!!!!!!