ذهن ترسو زیادی به پیشفرضها تکیه میکند. تا به حال شده از خودمان بپرسیم پیشفرضها از کجا میآیند؟ پیشفرضها را میگویم.
انتخابهایی که نکردیم!
استخوانبندی باورهای ما محصولِ جبریات است. ما زمان و مکان و شرایطِ تولدمان را انتخاب نکردیم. چیزهایی که در ذهنمان فرو کردند هم انتخابِ آگاهانۀ خودمان نبوده است.
با این همه، سالها با باورهایمان زندگی کردیم بدونِ آنکه در آنها بازنگری کنیم. اگر همفکرِ ما بگوید «فلان دیدگاه مردود است» یا «فلان نگرش دروغ میگوید» تنها کاری که نمیکنیم پرسش است.
دنیای جدید، دنیای بیشتر فکر نکردن
حالا برای پیروی کورکورانه از باورهای غلطمان روشهای دسترسپذیرتری داریم. فاصلۀ ما تا اشاعۀ یک حماقت گاهی جابجایی انگشتمان روی نمایشگرِ موبایل است! Share It.
ما جماعتِ واکسینه نشده
بگذارید چند مشاهدۀ شخصی را با شما در میان بگذارم.
وقتی دبیرستانی بودم یکی از بزرگترهای مسجدمان کتابهای هوشنگ گلشیری و صادق هدایت را دستم دید. وضعیت قرمز شد! همۀ بزرگترها مثلِ فرماندهانی که آژیرِ خطر را شنیده باشند به تکاپویی کودکانه افتادند تا عملیاتِ نجاتِ سرباز حسام از چنگالِ فساد را آغاز کنند.
تصاویرِ آن شب هنوز شفاف و روشن در ذهنم است. معلمِ قرآنمان (که انصافاً مردی باسواد و دوستداشتنی بود) کنارم کشید و گفت: چرا باید نوشتههای کسی را بخوانی که خودکشی کرده؟
دیگری (که مثلِ مادر مهربان بود) طی جلسهای که بیش از یک ساعت بهطول انجامید گفت: من جای تو باشم اول آثار فلانی و بهمانی را میخوانم و بعد اگر وقتی ماند میروم سراغِ اینها.
همۀ توصیهکنندهها در یک چیز مشترک بودند: حتی یک سطر از نوشتههای هدایت یا گلشیری را نخوانده بودند.
چند سال بعد در یک کتابفروشی بزرگ قفسهها را مرور میکردم. روبهروی من دختر و پسر جوانی ایستاده بودند. دختر از طرحِ جلدِ کتابی خوشش آمد و پرسید: این چیه؟ پسرک فوراً جواب داد: ولش کن بابا، این یارو از این حزباللهیهاست.
چند سال بعدتر، اتفاقِ مشابهِ دیگری در کتابفروشیِ بزرگِ دیگری افتاد.
آدمهایی تا این حد بزدل، ممکن است در دفاع از خودشان بگویند: میدانم، چرت است. من در جواب میپرسم: قبل از خوردنِ همۀ غذاهای زندگیات هم دو به شک بودی مزهاش را دوست نداشته باشی!
ذهن ترسو و عادت به مخالفت و موافقتِ فلهای
ذهنِ ما ترسو است. عادتش میدهیم برابرِ هر عقیدۀ مخالف یا سنگ بردارد، یا سپر بگیرد. ذهنِ ترسوی ما حکم میکند هر ناشناختهای را با تکیه بر پیشفرضهای ذهنی محکوم کنیم.
ذهن ترسو مطلقگرا هم هست. از نظرش یک نظر یا کاملاً درست است، یا کاملاً غلط. یک آدم یا خوب است، یا بد. یک نوشته یا آشغال و سراسر دروغ است یا عالی و بینقص. آنقدر ذهنمان را به تأیید را رد سازمانیافته عادت دادهایم که یادمان رفته طلا را از لای میلیونها ذرۀ ماسۀ خیس بیرون میکشند.
من بارها به جوانانِ مذهبیای برخوردم که ترجیح دادهاند از کوچکترین اصطکاکِ ذهنی با پدیدههای متفاوت و انسانهای متفاوت پرهیز کنند. آنها بهدستورِ ذهنِ ترسو اصطکاکِ کلامی یا حتی فیزیکی را ترجیح میدهند. در حالتِ اول رو به روزنامهنگاری میآورند و از تخطئه و گاهی فحاشی به طیفی که چیزی ازش نمیدانند و همنشینی با آن نداشتهاند لذت میبرند. در حالتِ دوم هم از ابزاری بهنام باطوم استفاده میکنند!
روی دیگرِ این سکه -لااقل در حوزۀ فرهنگ و هنر- کسانیاند که دعوی روشنفکری دارند. اگر یکی از شروطِ روشنفکری را تفکر و یکی از شروطِ تفکر را «بررسی نظریههای مختلف» بدانیم، گمان کنم رفوزههای زیادی روی دستِ مدرسۀ روشنفکری بماند.
یا سنگ یا سپر
راستش را بخواهید ما از ذهنمان کمترین استفاده را میکنیم. آنچه دقیقاً به کار میگیریم «غریزه» است نه فکرِ رشد یافته. غریزه میگوید ناشناخته را یا بزن یا ازش فرار کن. بنابراین همیشه سنگ و سپر را دور و برمان حفظ میکنیم.
متأسفم که نمیتوانم دایناسورها را نشانتان بدهم. درست است که هنوز در عصر حجریم، اما این یکی پسوندِ «مدرن» هم دارد. کافیست لااقل یک حسابِ کاربری در یکی از شبکههای اجتماعی داشته باشیم.
ترس میوههای مختلفی دارد: فرار، کینه، از دست دادنِ فرصت، باختن، دشمنی، جنگ! هر کدام را دوست دارید سوا کنید.
به این ترتیب راه را بر همنشینی، درک متقابل، شنیدهشدن و شنیدن و تمرکز بر اشتراکها میبندیم. البته بعضیها از دشمنی لذت میبرند.
آدمهایی احترام برانگیز
کسانی که فکر میکنند همواره برایم احترامبرانگیز بودهاند. گسترۀ این آدمها بسیار وسیع است و محدود به هیچ ایدئولوژی، مذهب، نژاد و ملیّتی نمیشود. همۀ آنها میکوشند با تولیدِ فکر به تعالی انسان کمک کنند.
کاری که از دستِ ما برمیآید این است که باور کنیم به آموختن محتاجیم. ما باید اول از همه خودمان را بشکنیم؛ خودمان، با همۀ آنچه به ما باورانده شده است.
در اولین قدم، باید استخوانبندیمان را با کمکِ «خواندن» ضعیف کنیم. البته که قرار نیست به موجوداتی مذبذب تبدیل بشویم. تذبذب همانقدر بزدلانه است که فرار کردن.
کاش شعارِ سیامین نمایشگاه کتاب تهران همچین چیزی بود: درهای ذهن را باز کنیم!
عالی و تأمل برانگیز بود! ذهن ترسو…