هر روز کولۀ ۵-۴ کیلویی را با بارِ لپتاپ و شارژر و کتاب و خودکار و کاغذِ خبر بهدوش میکشیدم تا دفترِ روزنامه. کارم را پشتِ میزی قدیمی و روی صندلیای که تکیهگاه نداشت شروع میکردم و تا نزدیکای غروب مینوشتم و اصلاح میکردم و سیگار دود میکردم و چای میخوردم و اگر وقت میشد، قولنجِ کمرِ دردمندم را میشکستم.
هر شب با کولۀ ۵-۴ کیلوییِ آوارشده بر دردِ کتف و گردن برمیگشتم خانه و خرید میکردم. روزهای پرهیاهویی بود. بگیر و ببند بود و به هر طرف رو میگرداندی، از هیبتِ ناکسها میترسیدی.
نیمهشب از دردِ کتف و گردن بیدار میشدم. «پمادِ رهامین بمال.» زورِ پمادِ رهامین به درد نمیرسید. زورِ مسکّن به درد نمیرسید. عاقبت تنِ رنجور خودش کم میآورد و میخوابید تا دمِ سحر. روز از نو، روزی از نو.
همان سالِ درد بود که ایدۀ کلت۴۵ به سرم زد. سالِ ۱۳۸۸: سالِ «من راست میگم، تو دروغ میگی»، «نخیرم خودت دروغ میگی»، «میزنم چون زور دارم»، «میزنم چون دلم میخواد.»
من دردِ کتف و گردن را با خود به خانۀ جدید بردم و زندگی نو شروع شد.
هر صبح با تقتقتقتقتقتقتقتقِ دمودستگاهِ صافکاریها و جیغِ سنگفرزِ تراشکاریها بیدار میشدم و صدا آنقدر ذهنآشوب بود که جیغودادِ نیمهشبانۀ زنِ موادفروشِ چند خانه آنورتر موقتاً از یادم برود.
کلت۴۵ زیرِ هزارها شعارِ پوچ و ضربۀ صافکاریها و جیغِ سنگفرز و فریاد زنِ موادفروش نوشته شد؛ با پایجامه و گاهی با لباسِ زیر، بدونِ میز و همچنان بدونِ صندلیِ مناسب. میزِ کوچکم عبارت بود از یک چهارپایۀ پلاستیکی یک و نیممتری (که بهزور لپتاپ را نگه میداشت) و صندلیام عبارت بود از یک یونولیتِ فشرده که با پوششی از گلیم و جاجیمِ مصنوعی پوشانده شده بود.
داستان نوشتن رمان کلت۴۵ مفصل است. اینجا جا نمیشود. فصلِ اول که تمام شد، غذای مندرآوردیای پختم و اسمش را گذاشتم «فصلِ اول». خوب چیزی بود و اگر هنوز رغبت داشته باشم، میپزمش و بعد هم آسودهبال چرت میزنم.
از روزنامه بیرون زدم. مدتی بیکار ماندم. زندگی دست انداخت بیخِ گلویم و منِ پرادعای لجباز را کفری کرد. مینوشتم و برای کار به این در و آن در میزدم. مینوشتم و گاهی (پنهانی) میرفتم توی پارکینگ و از فقر گریه میکردم اما دستم عزت داشت و عزتش را سیلیوار به صورتم میبخشید.
مینوشتم و هر روز میپرسیدم «یعنی خوب میشه؟» و یکی بهم میگفت «خوب میشه، خوب میشه نترس.» آن یکی نه استادِ کارگاه بود، نه دبیرِ بخشِ داستانِ ایرانی نشرِ فلان، نه سردبیر فلان مجله. آنها زانوزدنم را میخواستند تا لب به تأیید بجنبانند و هیهات که زانوزدن در سرشتم باشد.
کار به میانه رسیده بود. پدرم صفحههای پرینتشدۀ رمانِ نیمهکاره را گوشۀ خانه دید و پرسید «این چیه؟» گفتیم: «رمانِ…» مثلِ پاسور ورقش زد و کنارش انداخت. «ایشالا موفق باشی.»
مینوشتم و به هر جان کندنی بود کموبیش لقمۀ بخور و نمیری جور میکردم برای خوردن و گاهی هم چنان اوضاع خوب میشد که شاهانه میگشتیم و شاهانه میپوشیدیم و شاهانه میخوردیم و همۀ آنهایی را که امروز زورشان میآید جز برای مشورتگرفتن یا سر و گوش آب دادن احوال بپرسند، مهمان میکردیم. «بفرمایید محبت… بفرمایید سفرۀ بیمنت.»
در پناهِ شب مینوشتم و نیمهشب، صدای زنکِ موادفروش چنان دیوانهوار تیغ به چادرِ شب میزد که از جا میجستم تا همراه زندگیِ آن روزم را آرام کنم. «چیزی نیست… چیزی نیست…»
مینوشتم و تحلیل میرفتم و راستی! زندگی چیست جز سفری سترگ، سفرِ از دستدادنهای مکرر و بهدستآوردنهای پیاپی؟
کلت۴۵ نوشته شد. امروز آن رمانِ ۵۵۰ صفحهای یک پروندۀ بزرگ دارد؛ پروندهای شاملِ یادداشتهای اولیه، نسخۀ اولیه، طرح اولیه، خطزمان. اما چیزهایی هم هست که در پرونده جاشدنی نیست، مثلِ آغازِ دارودرمانی وسطِ نوشتن رمان، مثلِ نسخههای پزشک، مثلِ فاکتورهای داروخانه، مثلِ چهارپایۀ پلاستیکی، مثلِ مدیریتِ یک مجلۀ آنلاین کتابخوانی با دستِ خالی و اینترنتِ خانهای که «خط شما PCM است و ADSL جواب نمیدهد»، مثلِ نوشتن در عینِ تکذیبشدن، مثلِ شکستنِ لپتاپ در میانۀ کار، مثلِ توزیعِ شکستهبستۀ کتاب، مثلِ بیرون کشیدهشدنش بهدستِ دو آشنای نزدیک، از زیرِ دستِ داورهای فلان جایزه (که خب واقعاً اهمیتی ندارد)، مثلِ زندگی کردن با دورِ تند و مثلِ خیلی چیزهای دیگر که پشتِ آن ۵۵۰ صفحه است و دیدنی نیست و -دستِ کم امروز- گفتنی هم نیست.
شاید یک روز (اگر دچار زوالِ حافظه نشدم) داستان نوشتن رمان کلت۴۵ را برایتان نوشتم.
این همه را برای شمایی نوشتم که بهاشتباه خیال میکنید با استاد یا کارگاه یا معلم میتوان داستاننویس شد. نه، برای نویسنده شدن بیش از هر چیز به نوشتن و زیستن با همۀ ابعاد نیاز داریم. داستان نوشتن رمان کلت۴۵ داستانِ من نیست چون تنها نویسندۀ دنیا نیستم و تنها آدمِ زندۀ دنیا هم نیستم.
امروز که مختصری از داستان نوشتن رمان کلت۴۵ را گفتم چاپ پنجمِ کتاب دارد تمام میشود و باید فکری به حالِ این نازپرورده بکنم.