مشرمضون نمونۀ یک داستانسرای ماهر است. پیرمردِ خوشمشربیست که هنوز سبیلش را قیطونی میتراشد. بهعادتِ دورانِ زراعت، همچنان موهایش را کوتاه نگاه میدارد. ۸۰ را رد کرده. زانوهای هر دو پایش را عمل کرده ولی فایده نداشته. با عصای زیربغلی راه میرود. چندوقت پیش سکتۀ ریزی داشت، اما هنوز -شکر خدا- سرپاست.
مشرمضون بیشمار شعرِ فکاهی و داستانِ فولکلور از بر است. صدای خوشی هم دارد. اگر خواهان و شنونده داشته باشد گاهی میزند زیر آواز: پاریوقتها از کربلا میخواند، پاریوقتها از گفتگوی زنی لوَند با فروشندۀ دورهگرد. اگر شنوندهای هم نباشد، مخِ زنش را میخورد. داستانهایش آمیختهای از شنیدهها و دیدههاست. یک بار ماجرای جُستنِ یک سکه نقره در بیابان را تعریف کرد. یک روز هم قصۀ آمیزاسْدُلاه را برایم گفت.
قصۀ آمیزاسدلاه جوالدوز
قضیه برمیگردد به خیلی سال بعدتر از جنگِ دوم جهانی. آن وقتها قحطی تمام شده بود. ترومن روی هیروشیما بمب اتم ریخته بود و برای ما از امریکا گاو فرستاده بود، دستگاه حفرِ چاه عمیق فرستاده بود، انتشارات فرانکلین فرستاده بود.
برخلاف حالا، آنوقتها خر زیاد بود. مثلاً در آبادی مشرمضون که ۲۰۰ نفر جمعیت داشت، ۱۰۰ تا خر میچریدند که به هر حال به پالان نیاز داشتند.
آمیزاسدلاه توی شهر جوالدوزی میکرد. دکّان کوچکی داشت که بهار و تابستان درش باز بود. روزها مینشست توی دکان و اگر صاحبخری سر میرسید و برای خرش پالان نو سفارش میداد، سوزن جوالدوزی و شال و پارچه و تکهقالیِ کهنه و… را برمیداشت و برای خر بارجامه میدوخت.
تابستان که به سر میآمد، ریشسفیدهای آبادیهای مختلف میرفتند پیش آمیزاسدلاه و او را با خود میبردند. به این ترتیب دورۀ کوچِ اسدالله جوالدوز از یک آبادی شروع میشد و همینطور آبادی به آبادی ادامه پیدا میکرد تا اینکه در زمستان به سرانجام میرسید. در این مدت او مهمان آبادیهای مختلفی میشد.
کار آمیزاسدلاه این بود که بنشیند به دوختن. هر روز نوبتِ جوال چند خر بود. میدوخت و میدوخت و میدوخت و انصافاً خوب هم میدوخت: تمیز و محکم. گاهی که دستش خلوت میشد، از خنکای پاییز به آفتابِ پای دیوارهای کاهگلی پناه میبرد و تنی به گرما میرساند. از آنجا که مرد خوشمشرب و داستانسرای ماهری بود، مردم دورهاش میکردند و میگفتند: «آمیزاسدلاه برایمان حکایت بگو». و جوالدوز قصۀ ما برای مردم آبادی قصهها میگفت.
تا آفتاب برپا بود، قصهبافیهای داستانسرای ماهر هم ادامه داشت. دمِ غروب که میرسید میگفت: «خب دیگر، سهم من تمام شد، حالا نوبتِ باسوادهای آبادیست که برای من قصه بگویند. بروید باسوادهایتان را بیاورید برایم کتاب بخوانند».
مشرمضون یکی از چهار سواددارِ آبادیشان بود. دست بر قضا در همان زمان کتابی را از پسرداییاش ابوالقاسم امانت گرفته بود. کتاب را ادیب شیرازی نوشته بود و آنجور که یادش است، خوب کتابی بوده.
یکی از شبها قرعه به نام مشرمضون میافتد. پسرِ یکی از صاحبخرهای آبادی بدو میرود در خانۀ مشرمضون و میگوید: «داش رمضون! بیا خانۀ ما برای آمیزاسدلاه کتاب بخوان».
مشرمضون میگوید خیلی خب، شامم را بخورم میآیم. پسرک راهِ دستدستکردن را میبندد: نه داشی، شام مهمان مایید. بیایید برویم که من دست خالی برنگردم.
آن شب آمیزاسدلاه جوالدوز شام خورد و جوال دوخت و قصه شنید و خورجینِ حافظهاش را از قصههای جدید پر کرد. او روزها خورجینش را از قصۀ مردم آبادی پر میکرد و شبها از کتابهایی که خودش توان خواندنشان را نداشت.
آنچه او میفروخت چیزی بیشتر از مهارت جوالدوزی بود: او قصه میفروخت و برای همین هم محبوب بود. سرمایۀ او نه فقط مهارتِ پالاندوزی، که مهارتِ قصهگویی بود. او این سرمایه را مدام و در معاشرتهایش پروار میکرد. قصههای شفاهی و مکتوب را به یاد میسپرد و سرمایهاش را غنیتر میکرد.
مشرمضون هنوز هم قصهگویی میکند؛ هرچند که مثل گذشته شنونده ندارد. هر وقت به پدربزرگم سر میزنم دوست دارم از او قصۀ تازهای بشنوم. گاهی صدایش را ضبط میکنم و نگاه میدارم؛ هرچند که صداهای ضبطشده در معرض آسیب هستند. خوش به حال آمیزاسدلاه که بر دیوارِ سستِ بایت و مگابایت تکیه نزده بود.
فردریک داستانسرای ماهر
لئو لیونی داستانِ لطیفِ کودکانهای دارد که در ایران بهنامِ فردریک منتشر شده.
فردریک پیش از شروعِ فصلِ سرما، برخلافِ بقیۀ موشهای صحرایی که سرگرمِ ذخیرهٔ آذوقهٔ زمستانیاند گوشهای آرام گرفته و به آسمان نگاه میکند. نور را به جان میپذیرد. تن به نوازشِ نسیم میسپرد و برگها را تماشا میکند.
دوستان فردریک به او هشدار میدهند: «نمیخواهی کار کنی؟ زمستان دارد میآید.» او جواب میدهد: «کارِ من که آذوقه جمع کردن نیست.»
زمستان سر میرسد. همه در پناهگاهِ زیرزمینیشان چمباتمه زدهاند. آنها غذا دارند، حتی وقتی کنارِ هم هستند گرما هم دارند. اما یک جای کار میلنگد. چیزی سرِ جایش نیست:
آنجا خبری از نور، نسیم یا رنگارنگی دشت نیست.
حالا وقتش رسیده تا فردریک در قامت یک داستانسرای ماهر کارش را شروع کند:
فردریک قصه میگوید و با قصه به دخمۀ تاریک، نور و نسیم و رنگ میبخشد و نیروی زندگانیِ بهاری را به رگها میدمد.
من و داستانسرایی
همۀ ما داستانسراییم. وقتی قصهای یا حکایتی یا خاطرهای را تعریف میکنیم، لباس داستانسرایی پوشیدهایم.
داستانسرایی برخلاف آنچه عدهای ترویج میکنند، خاص بازاریابی و تجارت نیست. این فنِّ بیجایگزین، قرنهاست که زندگی بشر را جریان بخشیده.
من همانند فردریکم: یک داستانسرا که متاعِ قابلعرضهاش داستان است.
این نوشته مفید بود؟ با همرسانی آن در شبکههای اجتماعی، به نشر محتوای مفید کمک کنید.
حامی باشید
میتوانید با پرداخت مبلغ دلخواه از این نوشته و جریان خلق و نشر محتوا در این وبسایت حمایت کنید. نام شما در فهرست حامیان ثبت میشود.