با این حال از مدتی قبل یک داروی کمکی به داروی تنظیمِ خوابم اضافه کرد: یک کپسول و یک قرص برای جان به در بردن از کابوس و بختک!
طبیعیست که نتوانم به همکارانم یا مدیرم بگویم «نمیتوانم تا دیروقت سرِ کار بمانم.» آنها عذرم را نخواهند پذیرفت. همین دو هفتۀ قبل مجبور شدم چند شب تا حوالی ساعت ۲۴ سرِ کار بمانم. بنابراین نمیتوانستم داروهای خوابآورم را بخورم.
و گاهی آنقدر کارم طول میکشد که موفق نمیشوم دارویم را سرِ وقت بخورم. شوخی نیست، نمیتوانم بعد از خوردنشان روی موتور بنشینم و با خیالِ راحت و هوشیار برانم.
امشب، شدهام شبیهِ شبی که ماجرای کشتن یزدگرد در غربت را نوشتم. نگران نباشید، قرصهای خواب را خوردم ولی عوضش سه شات اسپرسو کنار دستم است؛ تلخِ تلخِ تلخ، مثلِ جانم.
چند شب پیش دفترِ یادداشتهای روزانهام را ورق میزدم که به نوشتهای برخورنده رسیدم. خواندم و با هر کلمه نوشتهام به صورتم کوبیده شد: شرم کن، خجالت بکش.
خواب و بیدارم و مینویسم. اما شبی که لای گریهای نفسگیر به خودم گفتم: «حسام! رها کن، قسمتت همین است» در برزخِ خواب و بیداری نبودم. اتفاقاً آن شب میکوشیدم خودم را از برزخ بیرون بکشم و بپذیرم قسمتم…
بگذریم.
گاهی اوقات آدمیزاده (نه از سرِ خستگی یا ترس یا بیصبری) آرزو میکند کاش نبود. آرزو میکند کاش نبود تا دیگری را رنجشی نباشد.
بگذریم. ما وارثانِ ژنهای معمولی هیچچیزمان به آدمیزاد نرفته؛ نه زیستنمان، نه اجابت مزاجمان، نه غذا خوردمان، نه حتی عاشق شدنمان…
به هر روی همین است که هست. این کلمات را خواندی؟ ویران میشوم و از میانۀ آوارم نخلِ داستانی میروید. هوشیار باش و روزی دیگر لای داستانی ردشان را بیاب.
اسپرسو تمام شد. با خواب لج میکنم. با صبحی که در راه است لج میکنم. با آنچه میدانم نیست لج میکنم…