از اشرفی که بالا میروی، سرِ ورودی بزرگراهِ جلال آل احمد یک مجسمه میبینی. مجسمه عینِ لردهای انگلیسی دست برده به جیبِ جلیقه و یهجورِ «شما کجا؟ من کجا؟»یی در طرزِ ایستادنش پنهان است.
عکس و پرتره از جلال آل احمد زیاد دیدهام، خیلی بیشتر از چیزی که در وب میتوان یافت، اما راستش را بخواهید آن مجسمه ممکن است مجسمۀ هر لردِ انگلیسی یا خودآقاخواندهای باشد. آلِ احمد؟ نه، تو کتم نمیرود که آن آقا تمثالی از جلال باشد.
غیر از بزرگراه و مجسمه و یک خانه و یک تکه سنگ که از خانۀ اسالم مانده و تو گویی همان سنگی بر گوری است، چیزهای دیگری هم بهنام جلال آل احمد باقیمانده یا علم شده. آنها هم کم و بیش مثلِ بسیاری چیزهای دیگرِ زمانۀ ما، قلابیاند: مثلِ نویسندگانی که ما باشیم و مثلِ شاعرها و مثلِ استارتاپها و مثلِ روزنامهها و مثلِ مجلههامان.
از گذشتهگرایی و فخر به حسرتها و فوتشدهها بیزارم. اما آدمی که به گذشتۀ پدرانش و خودش نگاه نکند، دیر یا زود زه میزند.
ادبیاتِ داستانیِ ما یکهو در دهۀ هفتاد و هشتاد هوس کرد با هیچْ هویت بسازد. خواست غورهنشده مویز بشود. خواست جای خالی سیمین دانشور را، جای خالی یکی که بتواند علمش کند و زیر علم نان لقمه بگیرد را با عباس معروفی پُر کند. یک مشت تعابیرِ جعلی درست کردند، نسل فلان و منتقدان بهمان و گروه بیسار که نه تنها میکوشید با هیچ هویت بسازد، ناقلاهایی را هم پرورش داد.
ناقلاها (نا+قلّا: در ولایتِ ما به چیزی که خلافِ پسند است یا دشوار است میگویند قُلّایت نبود) بله، میگفتم چه ناقلاها که استعدادی عجیب در پیروی از معارفِ فاشیسم داشتند. ناقلاها کوتولهها را گرداگرد خودشان جمع کردند و برو بیایی به هم زدند: در روزنامه، مجله، کارگاه، نشر و…
شهر خالی بود انصافا. نسلِ گذشته سرِ ناآسوده زمین گذاشته بود یا جگرش خون شده بود یا تخمش را کشیده بودند یا اینکه وقت نمیکرد به ادبیات هم فکر کند یا راهیِ غربت شده بود تا همانجا بخشکد و بژمرَد و هر از گاه پای بیانیهای را امضا بزند که «من هم هستم!»
از گذشتهگرایی بیزارم اما اگر ادبیاتِ امروز جلالِ آلِ احمدِ خودش را داشت (و نه آلاحمدِ فقید را) حضراتِ کارگاهباز و نشرباز و خودپدرخوانده کمی حیا میکردند و اینقدر عِرض و آبروی خود را نمیبردند و کارنامۀ حیاتشان را با گروهفشاربازی و له کردنِ نویسندگان سیاهتر نمیکردند. که نویسندۀ آزاده لهشدنی نیست، که عوعوی سگانِ شما نیز به یک اینستاگرام بند است!
ولی خب آلاحمدِ زمانه نداریم. به جایش تا دلتان بخواهد آدمِ ریقو داریم. جبروتِ پیزوریِ خودپدرخواندهها از برکتِ هیاهوی ریقوهاست. فصل فصلِ نویسندههای یکبارمصرف است: آدمکوکیهایی برای کِل کشیدن در مسیرِ پادشاهانِ لخت.
بگذریم. من بروم سرِ نوشتنم.