در پاییز ۱۳۸۵، وقتی از پشت تلفن صدای گرمِ دبیرِ وقتِ سرویس فرهنگی روزنامۀ همشهری را شنیدم که گفت: «مطالبت را بفرست»، نمیدانستم ناخواسته واردِ پروپاگاندا میشوم. منظورم کدام پروپاگانداست و چه ربطی به تیراژ کتاب دارد؟
من روزنامهنگار شدم. بهخیالِ خودم، روزنامهنگار شدن اولین قدم در مسیرِ نویسنده شدن بود. میخواستم همان راهی را طی کنم که هِمینگْوِی و مارکِز طی کرده بودند: روزنامهنگارانی که رماننویس شدند.
صنفهای آلودهکننده
صنفها مثل موجودِ زنده عمل میکنند: روح و ویژگی دارند و روی آدمها اثر میگذارند. به همین دلیل است که اگر از شمّ شرلوک هولمز بویی برده باشیم، میتوانیم یک شوفر تاکسی را از معلم حسابان تمیز بدهیم. کافیست در صف نانوایی به دستها، لحن، دغدغهها و فرایند تحلیل و ارزشگذاریشان دقت کنیم.
بیآنکه بدانم ورود به صنف روزنامهنگاری خواهناخواه آثار نامطلوبی داشت: غرور کاذب، احساس قدرتِ پوشالی، سطحینگری، کمعمقی، شتابزدگی و… که من هم از برخیشان در امان نماندم. در اینجا منظورم فقط آثار اخلاقیای که صنف به انسان منتقل میکند نیست. میخواهم از دامها هم بگویم:
تیراژ کتاب کم است: ارزیابیای بر پایۀ عدد
پروپاگاندای نشر با شعارهای «کتاب مهم است» و «تیراژ کتاب کم است» یکی از دهها دامِ روزنامهنگاری بود که منِ روزنامهنگارِ فرهنگی را گرفتار کرد.
این پروپاگاندا مدام بابت سرانۀ پایین مطالعه، کتابنخوانی مردم، غفلت جامعه از کتاب، بیتوجهی مردم به کتابخوانی و در نهایت تیراژ پایین کتاب مینالید. حالا که از آن دوره فاصله گرفتهام میتوانم بگویم این دسته از بازارنالهها، درست شبیه همان شکوههایی است که همۀ بازاریان دارند: در چهار فصل سال، در جنگ و صلح، در آرامش و طوفان، در شب عید یا شبِ چله، در صلاة ظهر یا سحرگاه اگر ازشان بپرسی «کاسبی چطور است؟» میگویند «بد آقا، خیییلی بد، کاسبی نیست اصلاً».
اعتراف پس از ۱۵ سال، یا: دریافتی نو
آنچه امروز مینویسم شاید نوعی اعتراف هم باشد. کسانی که نوشتههایم را از دهۀ ۸۰ تا امروز در روزنامهها، مجلۀ خانۀ کتاب اشا و کتابهای حاشیه بر کتاب، مزمزۀ کلمات و راهنمای کتاب دنبال کرده باشند میدانند که من هم از تیراژ پایین کتاب نالیدهام. اما به جز اینکه منِ نویسنده دلش میخواسته کتابش بهجای ۳ هزار خواننده، ۳ میلیون خواننده داشته باشد (که تأثیر زیادی هم بر درآمدش ندارد) چه نفع یا ضرر دیگری میبردم؟
جواب روشن است: من در جوّ مسلطی هضم شده بودم که مدام تکرار میکرد: «تیراژ کتاب پایین است و این یعنی فقر فرهنگی».
از آنجا که اعداد بسیار چشمگیرند و این را حاکم و کاسب و محکوم همگی میدانند، مانور روی عدد و مقایسۀ «۵۰۰» نسخه با «۸۰» میلیون جمعیت تئوریِ «تیراژ کتاب کم است» را مستحکم کرد.
امروز میگویم این حرف بیشتر به یک تئوریِ ساخته و پرداختۀ بازار شبیه است و ممکن است نادرست باشد. چرا؟ به این دلایل:
۱. قرار نیست همه کتاب بخوانند
کاسبِ تیر دوقلو که همۀ فکر و ذکرش جور کردنِ لوازم یدکی خودرو است، چه نسبتی با کتاب دارد؟
چرا باید از او توقع داشته باشیم حافظخوان باشد، فردوسی بفهمد یا برابرِ «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم» مولوی سینه چاک کند و جان از کف بدهد؟
واقعیت را بپذیریم: این همان جامعۀ مدرنیست که برایش هورا کشیدهایم، همان دنیای بهقولِ شاملو «دنیای ما هی هی هی، عقبِ آتیش لِی لی لی».
طنزِ ماجرا اینجاست: هر صنفی خیال میکند مرکز دنیاست. یعنی اگر پای حرف پزشک و مکانیک و شیشهبُر هم بنشینی ممکن است آنها هم جملهای مشابه «تیراژ کتاب کم است» برای خودشان داشته باشند. مثلاً مکانیک بگوید «سگدست خوب کم شده وگرنه دنیا گلستان میشد.»
۲. قرار نیست همه پیامبر باشند
کارکردِ یک پزشک، مکانیک، کنشگر اجتماعی، رفتگر، نویسنده، فیلسوف، جامعهشناس، رنگرز، قالیباف، حصیرباف و غیره و غیره و غیره یکی نیست. هر کدام از نقشها را از زندگیِ امروزمان حذف کنیم، نظم موجود -دستکم تا مدتی- بر هم میریزد.
این توقع که همه یا بخش وسیعی از جامعه کتابخوان و فرهیخته باشند، توقعی گزاف و ناممکن است. اگر فلان تولید کنندۀ البسه وقتش را روی عمیق شدن بر والدن یا چنین گفت زرتشت متمرکز کند، پس کی به امورات حرفهاش برسد؟
آرزوی همسطح بودن فهم و درک عمومی، آرزویی مشابه برابری اقتصادی است: خوش اما ناممکن.
حتی خدا هم در یک زمانه و ناگهان، نیمی از یک قوم را به پیامبری مبعوث نکرده تا نیمی دیگر را هدایت کنند.
آنچه اهمیت دارد نه تیراژ کتاب و خوانندگانِ بسیار، بلکه همان چیزیست که در رواقهای گذشتههای دورِ آتن یا شبستانهای مسجدهای خودمان رواج داشت: خطابه و وعظ برای شنوندگانی از هر جنس.
قشرِ بهاصطلاح فرهیخته، روشنفکر یا اهل اندیشه، پایگاه اجتماعیاش را از دست داده است. طبیعیست که مردم را بابت تیراژ پایین کتاب شماتت کند و نه خودش را بابت خطاها و فاصله گرفتنش از مردم.
از طرف دیگر، مردمی که در هر جایگاه و نقشی، خودشان را در همۀ علوم و احوال عالم و اندیشمند و صاحبِ نظر میشمرند، نیازی به اندیشمند پیدا نمیکنند. ما حالت درست را که همان رجوع به متخصص هر کاریست فراموش کردهایم.
۳. جامعه به تکثر نقش و تخصص وابسته است
زندگیِ نویسنده و فیلسوف و اندیشمند بدون حضور و تنفسِ پزشک و رفتگر مختل میشود. جامعه به همۀ نقشها محتاج است. نباید برای همسانسازی نقشها نقشه بکشیم یا ناله کنیم.
اگرچه جامعۀ مدرن، بهقول اریک فروم میلی مهارنشدنی به «همسان کردن مردم» دارد، اما حتی سرمایهداری هم تلاش نمیکند تخصصها را یکی کند.
نویسندۀ امروز بهجای نالیدن از وضع تیراژ کتاب، بهتر است روی بازسازی رابطهاش با اجتماع تمرکز کند. از طرف دیگر، بدنۀ جامعه هم میبایست بپذیرد که تکرار تاریخ و خطاهای دورهای (بهویژه در این مرز و بوم)، ناشی از دویدن دنبال آتش و خاموشاندنِ فکر است.
پس نویسنده از کجا نان بخورد؟
حالا بفرمایید اگر تیراژ کتاب مهم نیست، پس نویسنده از کجا نان بخورد؟
والا امثال من که تا امروز از تیراژ کتابشان نان نخوردهاند و بیشترِ نیرویشان را صرفِ دیگر کسبها کردهاند. اما اگر دنبال آرمانشهر میگردید، شاید این تغییرها کمککننده باشند:
۱. اصلاح روند قیمتگذاری کاغذ بهجای ارزشگذاری درونمایه
پیشتر دربارۀ این موضوع مفصل نوشتهام: ناشران، کاغذفروشاند نه ناشر. آنچه قیمتگذاری میشود، تعداد و میزان کاغذ مصرفشده بهعلاوۀ جوهر و صحافی و… است، نه درونمایۀ اثر.
این مضحک است که کتابِ من با کتابِ ابوالفضل بیهقی همقیمت باشد چون یک میزان کاغذ برای چاپشان مصرف شده است.
اگر بر اساس متغیرهایی مثل نیاز و تقاضای بازار و ارزش درونمایه (که خود میتواند شامل جزئیات بسیاری باشد) کتاب را ارزشگذاری کنیم، بهیقین یک نگرش کهنه را تغییر خواهیم داد.
۲. مالیات
اگر اندیشهورزان (نویسندگان واقعی، فیلسوفان، جامعهشناسان، روانپژوهان و…) را در جایگاه پیامبر و حرکتدهندگان جامعه بگذاریم، آنوقت آنها حقی از مالیات خواهند داشت، همانطور که جاده یا فضای سبز خیابان حقی از مالیات دارد.
آنچه به تغییر نیازمند است، نگرش است نه تیراژ کتاب. من شخصاً ترجیح میدهم فلان کتابم را یک نفر بفهمد بهجای آنکه یک میلیون نفر خریدار نفهمند. ترجیح میدهم حقالتألیفم را بر اساس ۱۰۰ نسخه بگیرم تا اینکه با تیراژ کتاب میلیونی چیزی به جامعه اضافه نکنم.
شما چطور فکر میکنید؟
احسنت آقای مطهری عزیز.
چقدر خوب و بجا بود طرز فکر و نگرشتون.
با عرض پوزش از شما و اینکه من کوچکتر از انم که بخواهم جسارت کرده و خدای ناکرده از شما خورده بگیرم منتهی پیرو قسمت کوتاهی از نوشته ی شما باید بگویم که فکر و اندیشه مختص به قشر خاص و پیشه ی خاصی نیست…همانطور که در ابتدای نوشته تان خیلی خوب در مورد انواع صنف ها صحبت کرده اید در ادامه اضافه می کنم که هر کسی در هر شغل و هر حرفه ای که باشد می تواند اندیشه پرداز باشد می تواند جایگاه فرهنگی برابر با به اصطلاح فرهیختگان امروزی جامعه داشته باشد جوشکاری که از پشت نقاب کاری اش جرقه های آتش اورا به عمق اتفاقهای اطرافش می برد ولی بند افکارش را پاره می کند و به خودش تکانی میدهد تا کار درست انجام دهد هم فرهیخته هست هم هنرمند و….
خوب