در تفکرِ جمعی ایرانیان، عنوانِ افغانی (افغانستانی) مساوی است با کارگرِ ساختمانی. در پارهای وقتها هم ذهنِ ما یادِ مردانِ دست و پا داری میافتد که در ایران کارگاهِ تولیدی راه انداختهاند و کسب و کاری به هم زدهاند. اما در گوشه و کنار (و به مظلومیتی شدیدتر از مظلومیتِ اهلِ فرهنگِ وطنی) افغانستانیهایی هم هستند که اهلِ ذوق و نوشتن و خلقِ هنریاند.
مهاجرانِ از پیش متهم!
مشکلاتی که اهلِ فرهنگِ ایران دارند، برای مهاجرانِ از وطن گریخته، دو چندان و بلکه صد چندان است.
بودن در غربت، محروم بودن از شأنِ اجتماعی و خلاصه ناتوانی در دخل و خرج معقول، از جمله مشکلاتِ این گروه از اهالی افغانستان است.
گاهی یادمان میرود مملکتی که کارگر دارد، استادِ دانشگاه هم دارد. ایران هم اگر قاچاقچی دارد، نویسنده هم دارد. اما ما فقط کاستیهای تحمیلشده بر همسایۀ همزبانمان را دیدهایم و از فرصتهایی که ممکن بود برای همزیستی میانِ ما دو همسایه فراهم شود غافل شدهایم.
خبرِ اول: بیمهری ایران به هنرمند افغانستان
این روزها، دو خبر درباره افغانستان توجهم را جلب کرده است. اول آنکه آقای قنبرعلی تابش –شاعرِ افغانستانی- به دلیل مشکلِ اقامتش در ایران، مجبور است کشورمان را ترک کند. او کسی است که عالیترین مقامِ سیاسی کشور بارها از اشعارش تجلیل کرده است. تابش سالها در ایران زیسته و حالا میگوید در این سالها در ایران چون مهمانی بوده است که دیگر صاحبخانه دوستش ندارد و دلش نمیخواهد در خانهاش بماند.
شاعر یک نفر نیست، یک سرمایه است
یک شاعر، فقط یک «تن» نیست. اگر یک کارگرِ افغانستانی به دلایلِ اقتصادی سرمایۀ مناسبِ انسانی محسوب میشود، یک شاعر، به دلایلِ کاملاً انسانی، فرهنگی و ملی، یک سرمایۀ بینظیرِ ادبی و فرهنگی قلمداد میشود. اما این سرنوشتِ همۀ اهلِ فرهنگ در ایران است.
ایرانیان در خانۀ خویش غریباند و دوستانِ افغانستانیِ ما در خانۀ همسایۀ خود غریبتر. این همه البته به شعورِ سیستمیِ آنجاهایی برمیگردد که باید فرقِ شخصیتها را درک کنند، اما باید برای هزارمین بار در عمرمان بپذیریم که ما در ایران زیست میکنیم و باید همزیستی با این مدیرانِ عقلِ کل را تاب بیاوریم!
تکرارِ مکررِ درد
تابش تنها هنرمندِ افغانستانی نیست که از ایران میرود. پیشتر نیز کسانی آمدند و بعد از مواجهه با بیمهری صاحبخانه، کوچیدند.
حالا همۀ این فهرست را با یک تن مقایسه کنید: خالد حسینی. نویسندهای که نه تنها به چشمِ یک اجنبی با او برخورد نشد، نه تنها با بیمهری از حقوقِ شهروندی بیبهره نشد، بلکه چنان محبوبیتِ ادبی و چنان وجاهتِ اجتماعی یافته که با رؤسای جمهور ایالاتِ متحده امریکا همنشین میشود و آنجا چنان حساب و کتاب دارد که وقتی میبینند رئیس جمهور کسی را داخلِ آدم حساب میکند، فوراً مهرِ «برگشت به وطن» برایش نزنند.
به هر حال روزی رفتارِ ما با قنبرعلی تابش و رفتارِ آمریکاییهای (بهقولِ مدیرانِ مملکت: بیفرهنگ) با خالدِ حسینی باید به چشمِ دولتمردان و کارمندانِ جزء وزارتخانههای مختلفِ مملکتمان بیاید.
اما خبرِ دوم مربوط به ترجمه و انتشارِ کتابِ «لولیتا» اثرِ ولادیمیر ناباکوف در افغانستان است. بسیاری تلاشها کردهاند تا این کتاب در ایران منتشر شود، ولی به دلیل مغایرتهای فرهنگی با بخشی از جامعه ایران، این کتاب مجوزِ نشر نگرفته است. اما حالا، افغانستانیها به لولیتاخوانی مینشینند. به کمکِ که؟ به کمکِ یک مترجمِ ایرانی!
بله. این غفلت بیخ ندارد آقایان! این غفلت بیخ ندارد بانوان! ما بارِ دیگر ظرفیتی دیگر را دستِ کم و نادیده گرفتیم. ما میدانستیم که مردمِ افغانستان با ما همزباناند، میدانستیم که کتاب در آنجا کم است، صنعتِ چاپ فشل است، عمده کتابهایش از ایران به آنجا میرود و…. اما لحظهای برای بهرهمندی از این فرصت چاره نکردیم و اگر کسی هم چاره کرد، برای خود کرد.
کاش بارِ دیگر فرصت را غنیمت بدانیم و مجالهای باطلشده را درسِ عبرت کنیم و به قنبرعلی تابشها فکر کنیم. به خالدِ حسینی که میتوانست در ایران باشد و از اینجا آثارش را جهانی کند؛ اگر شعورمان بالا میرفت. و به این بیاندیشیم که حتماً روزی به فکرِ بازارِ کتابِ افغانستان خواهیم افتاد و برای بهرهمندی از فرصتِ همزیستی و همنشینی تلاش میکنیم.
منبع: هفتهنامهٔ شما