من (و البته بسیاری از همنسلانم) در خانوادههایی بزرگ شدیم که جشنِ تولد در آنها معنا نداشت. تعدادِ جشنِ تولدهای دورانِ کودکیِ ما را میتوان شمرد. من میتوانم انگشتِ وسطم را برای شمردنش انتخاب کنم. (نه اینکه خیال کنید منظورِ رکیکی دارم، نه. انتخابم به این دلیل است که تنها جشنِ تولدِ زندگیام در سالهای میانیِ کودکیام برپا شد.)
هیچ شکوه و جلالی در کار نبود. هدیهها را ابداً به خاطر ندارم اما گمان میکنم عمهها و خالهها و زن عمو و زن دایی تعدادی ظرفِ کرهخوری و قوری و شکلاتخوریِ جدید برای مادرم آوردند. خب زمانِ ما اینطوری بود. زمانِ ما، «ما» یک بهانه بودیم. کما اینکه تولدمان هم بهانهای برای نابودکردنِ استکبارِ جهانی بود. حاکمیت اینطور خواسته بود: سربازانِ بیشتر، قدرتِ بیشتر. این تفکر هنوز هم در بینِ خانوادههای سطحِ پایین (بهویژه بین والدینِ کودکان کار) شایع است.
شاید تنها هدیههای واقعی را در ختنهسوران گرفته باشم. خب به گمانم ختنهسوران تنها جشنی بود که قهرمانش یک نفر بود. انگار قرار بود با آن عضوِ انسانساز جهان را چند پله به سعادت نزدیکتر کنیم. بنابراین هدایا مربوط به خودمان بود: تفنگ و ماشین کنترلی و اگر خیلی وضعشان خوب بود قطار برقی.
تا جایی که خبر دارم هیچیک از همبازیهای کودکیام با عضوِ انسانسازشان برای جهان کار مثبتی نکردند. نهایتاً یک مصرفکنندۀ دیگر به مصرفکنندگانِ منابعِ آب و انرژی اضافه کردند که خب نوشِ جانشان. به هر حال اگر الان چیزی بگویم احتمالاً میگویند «تو همین کار را هم نکردی». بد هم نمیگویند. عضوِ انسانسازِ من حتی به این کار هم نیامد. حالا ۳۱ سالهام. کمی دیگر واردِ ۳۲ سالگی میشوم. پدرم وقتی ۳۲ ساله بود هر دو فرزندش مدرسه میرفتند. پدرم بهانۀ جدیای برای کار کردن داشت: یک خانواده با دو فرزند که اگرچه نمیدانست هر کدام چندسالهاند و کلاسِ چندماند، به هر حال نان و غذا و لباس نیاز داشتند.
حتی پسربچههای دبیرستانیای که هرشب روبهروی خانۀ من عربده میکشند و علف دود میکنند هم دنبالِ معنیِ زندگیاند. آدمیزاده اینطوریست دیگر. احمقترینشان هم دنبالِ معنای زندگیست و هر کسی معنایی پیدا میکند.
اگر از من بپرسند میگویم بهانه بودن بدترین معنا برای زندگیست. یا لااقل یکی از بدترینهایشان است. شاید به همین دلیل است که ما دهۀ شصتیها از مرورِ عمرمان طفره میرویم. خب خیلی هم چیزهای هیجانانگیز و مثبتی در عمرمان نساختیم. ما «بهانه» بودیم. بهانهای برای متولدین دهۀ سی و چهل تا بتوانند رئیسجمهور، وزیر، مدیر، معلم، قانونگذار، پلیس، ممیز ارشاد، تاجر و امثالهم باشند. به هر حال گوسفندها چوپان نیاز دارند؛ نه؟
واژۀ «گوسفند» مکدّرتان کرد؟ بهتر! این بلاییست که از یک جا به بعد خودمان خواستیم همچنان بر سرمان نازل شود. ما کتاب نخواندیم و نادان ماندیم. نادانها گاهی «موجِ خروشانِ انقلابی»، گاهی «مردمِ فهیم»، گاهی «امت غیرتمند»، گاهی «عزیزانِ من!»، گاهی «دانشجویانِ عزتمند»، گاهی «نخبگانِ ارزشمند» و گاهی هم «فتنهگرانِ فریبخورده» و «نسل آریایی» و غیره و غیره و غیره خوانده میشوند.
ما بهانههای جالبی بودیم برای آنکه دیگران به هم هدیه بدهند، دیگران جشن بگیرند، دیگران تعبیرِ آرزوهایشان را در ما بجویند.
من که دستِ آخر با عضوِ انسانسازم به جایی نرسیدم. از شما چه پنهان بیشتر در خدمتِ کلیّههایم بوده تا هر چیزِ دیگر. ولی خب چه میشود کرد؟ چیزهایی نوشتم و گذاشتهام بماند. شاید روزی کسی خواندشان و شاید هم نه. سعی کردهام در آنچه نوشتهام ارّۀ موییِ نازکی باشد. از همان ارّهها که ریزریزریز میبُرند.
جام جهانی و ما بهانهها
چند روزِ دیگر جامجهانی شروع میشود. من از بچگی عاشق فوتبال بودم ولی نمیتوانستم با حواشیِ مهمتر از متناش کنار بیایم. فوتبال چیزی بیش از فوتبال است: تجارت، فرهنگ، سیاست و خلاصه یک دگرگونکنندۀ بزرگ.
خیلیها منتظرند پرتغال و اسپانیا سوراخسوراخمان بکنند. من اصلاً بهش فکر نمیکنم. عاشقِ بازی و شخصیتِ جهانبخشام. این پسر حقیقتاً باهوش است و میداند چه کار میکند. برعکسِ او آزمون است. فکر میکنم آزمون را زیادی ننر بار آورده باشند. اگر کسی بتواند نقشِ «ما» را از «بهانه» به «فاعل» تغییر بدهد امثالِ علیرضا جهانبخشاند. آدمهایی پر از امید، جنگنده، حواسجمع، مشتاقِ یادگیریِ بیشتر. جهانبخش خیلی وقتش را صرفِ بهانهگیری و عیبجویی نمیکند. میداند مسیرش سخت است.
امروز به این فکر میکردم که جامجهانی فرصتِ خوبیست. حالا که حتی کمپانی نایکی حاضر نیست به بازیکنانمان کفشِ ورزشی بفروشد (بله، ما علیرغمِ ادعای روزنامههایی که صبحِ فردای امضای برجام چاپ شدند، تحریم هستیم)، ما به فوتبال و هر چیزِ دیگری که قدرتِ دگرگون کردن داشته باشد نیاز داریم. به چیزهای دگرگونکننده و البته بازیکنانِ خوب، نه بازیکنانِ ننر.
از دگرگونیِ احساسی حرف نمیزنم. چه فوتبال را دوست داشته باشیم، چه از آن متنفر باشیم، این ورزشِ عجیب از قرن بیستم تا به امروز چیزهای زیادی را تغییر داده است.