Skip to main content

از هول هلیم افتاده‌ام توی دیگ. دو قدم مانده به چهل‌سالگی، خودم را به ۴۰ نزدیک‌تر می‌بینم تا ۳۹. دو قدم مانده ها، ولی از همین نقطۀ مسیر بویش زیر دماغم می‌زند. یکی نیست بگوید «حالا بگذار ببین تا آن روز زنده می‌مانی؟».

به هر روی، ریزریز خلق‌وخوی میان‌سالی می‌گیرم. برابر زمان خسیس شده‌ام. هر دقیقه برایم دقیقه‌ای‌ست. تلفن طولانی، قرار ملاقات بیهوده و بی‌هدف، معاشرتِ بی‌فایده کلافه و بی‌قرارم می‌کند. به هم خوردن نظم یا زمان خواب و خوراک را تعرضی آشکار به حریم خصوصی تلقی می‌کند.

این روزها دیگر کم‌وبیش می‌دانم برابر چیزها، از خوراک گرفته تا مشغولیت روزمره، چه موضعی دارم. خوشایند و بدایندهایم شفاف‌اند. پذیرش تغییر برایم آسان نیست؛ چه کوچک باشد چه بزرگ، چه در حدِ تغییر در نوع سرو بستنی دستگاهی باشد، چه به‌اندازۀ دگرگون‌کردن ناگهانی یک قرار ملاقات. مثلاً مدتی قبل به‌دعوت دوستی رفتیم بستنی دستگاهی بخوریم. وقتی دیدم بستنی را توی لیوان ریخت، حس کردم تمسخر شدم، بازی داده شدم، بی‌حرمت شدم.

از باورهایم نه دفاع می‌کنم، نه توصیه‌شان می‌کنم. برابر باورهای متضاد یا متفاوت، بی‌واکنش یا کم‌واکنشم. نه می‌خواهم دیگران را تغییر بدهم، نه در پی بهبود اوضاع جهانم. اگر کسی با سرعت به سمت درّه یا چاه بدود، مانعش نمی‌شوم. سودای تأدیب کسی را ندارم. به رانندگان جنون‌زده راه می‌دهم. واقعیت‌ها را آسوده‌خیال‌تر می‌پذیرم؛ چه تلخ باشند چه شیرین، چه نافع باشند چه مضر.

از بحران چهل‌سالگی که بگذریم، این روزها از خودم راضی‌ترم. نه چون حس می‌کنم دستاوردهایی ملموس و قابل شمارش دارم، نه. چون آن دستاوردهای اعتباری برایم بی‌معنا شده‌اند. چون از اینکه دیگر دل‌مشغولِ نام و ننگ نیستم راضی‌ام. اگر بنا باشد خودم را تعریف کنم، دست به دامن اعتباریات نمی‌شوم، خودم را به ارزش‌ها و عنوان‌های مرسوم نمی‌چسبانم، از آنچه بیرون من است معنا نمی‌گیرم؛ خواه مادی باشد، خواه اعتباری.

قله؟ دنبال فتح نیستم. در رقابتِ همسترهای گرفتار در چرخ، برنده باشی یا بازنده، فاتح باشی یا مغلوب، باز همستری.

دیگران درباره‌ام چه فکر می‌کنند؟ اهمیتی ندارد. داوری دیگران تغییری در زندگی باقی من ندارد. وقتی بمیرم، این چیزها حتی یادم نمی‌ماند. بر سرِ اعتقاد به درست و نادرست‌هایی که به دست آوردم، ملاحظه ندارم. اگر همۀ عالم بگویند فلان چیز خوب است و اصرارشان خلاف باورم باشد، خودم را همرنگ جماعت نمی‌کنم. در عین حال باورهایم را درست مطلق نمی‌دانم. حالا دیگر می‌دانم آدم اشتباه می‌کند، آدم خیلی اوقات خیلی اشتباه‌ها می‌کند.

سفری دارم و مسیری. کارم همین است که سفر کنم. پیداکردن قدم بعدی، جستن مسیر، خودش به‌قدر کافی توان‌گیر است. به همین برسم هنر کردم.

دست‌کم حالا و ایستاده بر درگاه چهل‌سالگی، چنینم. بعدتر چه؟ نمی‌دانم. این‌ها را نوشتم تا یادم بماند. نوشتم تا وقتی از درگاه چهل‌سالگی گذر کردم (اگر گذر کردم)، بنشینم و نگاه کنم ببینم آدم‌تر شده‌ام یا نه.

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟