راستش این روزها سخت سرگرمِ نوشتنم، آنقدر که یازده روز میشد دفترِ یادداشتهای شخصیام را هم باز نکرده بود. اخبار را هم دنبال نمیکنم چون موقعِ نوشتن به آرامش محتاجم. اما نیمهشب دنبالِ چیزی میگشتم و به یادداشتی از رضا امیرخانی برخوردم دربارۀ میثم نیلی و مجمع ناشران انقلاب اسلامی. خواندمش. گفتگوی «آقا میثمِ گُل» را هم خواندم. توییتهای له و علیهشان را هم خواندم.
همین دیشب چیزکی نوشتم دربارۀ ادبیات و اصلاً بنا نداشتم وبلاگم را دوباره و به این زودی بهروز کنم. اما خب، نه امیرخانی را میتوان نادیده گرفت نه مجمع ناشران انقلاب اسلامی را.
بهگمانم از ۱۳۸۳ با رضا امیرخانی سلام و علیک داشتم. چه روزی که خبرنگار و روزنامهنگار بودم و چه روزی که رمان چاپ کردم و چه حالا که چهارده سال میگذرد. ما رفیقِ گرمابه و گلستان نیستیم. بارها دعوا کردیم. فقط حرمت نگه داشتیم و کار را به فحشِ ناموس نکشاندیم.
از «بیوتن» به اینور، نتوانستم کتابی از او را کامل بخوانم. بعد از بیوتن بهش گفتم: «این مقاله است آقارضا.» باقیِ نقدها و نظرها هم بماند بینِ خودم و خودش که حتماً بهش زنگ میزنم و میروم پیشش و بهاحترامِ همۀ چیزهایی که ازش یاد گرفتم و خودش هم خبر ندارد، نقدش میکنم اما با اسم و رسمش کاسبی نمیکنم. ما همکاریم و من بهادبِ همکارِ کوچکتر رفتار میکنم.
گفتهاند نقدِ امیرخانی بیادبانه بوده است و نظرِ نیلی متواضعانه. نفسِ حضورِ ایشان در عرصۀ فرهنگ عینِ بیتواضعیست، چه آنکه جناب میثم نیلی ربطی به کتاب ندارند. اینکه بگویی مدیر لزوماً نباید عکس با شورتِ ورزشی داشته باشد تا مدیرِ فوتبالی شود، حرفِ ژورنالیستیِ کسانیست که زادۀ ایراناند، زادۀ سیستمِ سیاسیای که مدیرِ متخصص در قاموسش یعنی کشک!
گفتهاند مجمعِ ناشران برای ترویجِ کتاب زحماتِ زیادی کشیده است. اگر منظورشان راهاندازی مانتوفروشی در تقاطعِ شریعتی-میرداماد است، قبول، حق میگویند.
یا اگر منظورشان زورچپان کردنِ کتاب به نهادها بهضرب و زورِ جوایزِ کتابخوانی و تیزرهای میلیاردی است، قبول، حق میگویند.
یا اگر منظورشان ساختِ تیزرهای میلیاردی برای کتابهای متوسط یا ضعیف است، قبول، حق میگویند.
یا اگر منظورشان تدوین «لیست سیاه ناشران» است، بله، حق میگویند.
یا اگر منظورشان فهرستِ بلندبالای پروژههای در نطفه خفهشدۀ پرخرج است (نظیرِ سیستمِ مدیریتِ فروشگاهی و اپلیکیشن و…)، بله، حق میگویند.
یا اگر منظورشان حمایت از بنگاههای دوزاری و زردیست که مدعیِ فعالیت در حوزۀ ادبیاتاند و کپیِ خُردی از قلمچی و گاجاند، بله، حق میگویند.
کتاب ابزارِ گفتگوی فرهنگی است و کسی که گفتگو را نمیشناسد، نباید ادعای فرهنگی بودن بکند. سنگرِ امیرخانی سنگرِ نویسندگیست (گیرم نویسندۀ محبوبِ حاکمیت هم باشد، کما اینکه شوروی رفت و نویسندگانش ماندهاند) اما سنگرِ آقا میثمِ گل قطعاً نه سنگرِ ادبیات است نه نوشتن نه فرهنگ.
آنچه از رضا امیرخانی میماند «نوشته» است، یعنی سندی قضاوتپذیر و قابلِ نقد. صد سال هم که بگذرد، نوه و نتیجههای ما میتوانند بگویند نویسندهای بود به اسمِ رضا امیرخانی که منِ او را نوشته، بیوتن را نوشته، رهش را نوشته و قضاوتش کنند. فرهنگ این است و اگر دوستان فرهنگ را نمیشناسند، باور بفرمایید با زور زدن و پولِ بیتالمال را حیف و میل کردن آدم «فرهنگی» نمیشود.
نقدِ من به مجمع ناشران نقدِ امروز نیست. پیشتر هم دربارهاش نوشتهام. ما همه انسانیم و ممکنالخطا. ممکن است امیرخانی جایی از نوشتهاش تند رفته باشد، ولی اصلِ مطلبش حق است. بسیاری از کسانی که امروز امیرخانی را بابتِ رهش یا جوابیهاش به نیلی میکوبند، پیرو همان تفکری هستند که در ۸۸ عکسِ امیرخانی را از صفحۀ فرهنگِ کیهان برداشت و جایش عکسِ فرهاد جعفری چسباند. بینِ من و امیرخانی در همان روزها دعوای سختی درگرفت. سر چه؟ سرِ انتخابات و رأیهای متفاوتمان.
فرهنگِ این کشور را امثالِ مجمع ناشران با نگاهِ فاشیستیشان به قهقرا میبرند. نه اینکه خیال کنید فاشیسم فقط در مجمع است، خیر، فاشیسم ادبی در آن سوی دیگر که خودش را روشنفکر میخواند هم بیداد میکند. در میانۀ این گرد و غبار، بهتر است فاشیستهای نوعِ دوم که دامنشان به انواعِ گند و کثافتِ درونگروهی آلوده است، زبان به کام بگیرند و دست از کِل کشیدن بردارند.
پیشتر هم گفتهام، دوستانِ «آتش به اختیار» آبرو برای دین و اخلاق نگذاشتهاند؛ که هیچجای اخلاقِ دینی نیامده با دوست و دشمن جفا کن.
ما برویم سرِ نوشتنمان.