صحبت دربارۀ اختلال دوقطبی فروغ فرخزاد و بعدترش قشقرق بر سرِ نامههای عاشقانه فروغ به ابراهیم گلستان، به همه چیز مربوط بود جز ادبیات.
شعرهای فروغ بازارپسند است؛ نه چون فهم میشود یا شخصیت و نگاهش عامگراست، بلکه زن بودنش و عکسهای دلبرانهاش روی جلدهای گالینگور خوب جلوه میکند. حالا اگر چند برچسبِ خاص هم به او بچسبانیم چنان نمدی دست میدهد که صدتا کلاه بتوان با آن ساخت.
بیسوادها دربارۀ اختلال دوقطبی حرف میزنند
هر ننهقمری چیزی اسمی از اختلالِ دوقطبی شنیده و بیآنکه ذرهای دربارۀ کیفیتش، حدش، انواعش و ویژگیهایش بداند، ازش حرف میزند. از بیسوادی که اظهاراتِ دوگانۀ یک سیاستمدار در دو بازۀ زمانی را به «اختلال دوقطبی» مربوط میداند بگیرید تا مقالهنویسِ کمدانشی که مدتی قبل با مرورِ شعری از فروغ به او انگِ اختلالِ دوقطبی زد.
شاهدی بیمایه بر اختلال دوقطبی فروغ فرخزاد
من نه پزشکم نه روانشناس و نه فروغ را دیدهام و حشر و نشری با او داشتهام تا بتوانم دربارۀ ابتلایش به اختلال دوقطبی یا افسردگیاش حرفِ مستدلی بزنم. آنچه (بهعنوانِ یک مبتلا به اختلال دوقطبی نوعِ خفیف) برایم مایۀ خنده و عصبانیتِ توأمان شده، نوشتۀ سایه اقتصادینیا دربارۀ اختلال دوقطبی فروغ فرخزاد است.
این مقالهنویس جایی آورده است:
یکی از مناسبترین شواهد این نوع شعر قطعهی «در آبهای سبز تابستان» است. در این شعر با سه پاره روبهرو میشویم. پارهی اول به تمامی سیاه، پارهی دوم بعینه سفید و رﺅیایی، و پارهی سوم پازل این هر دو (و چنانکه در انتها نتیجه خواهیم گرفت پازل شخصیت فروغ) است. شعر این گونه تلخ آغاز میشود:
تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
و اندوهبار و سیاه پیش میرود تا انتهای همین پاره:
ما یکدیگر را با نفسهامان
آلوده میسازیم
آلودهی تقوای خوشبختی
ما از صدای باد میترسیم…
پارهی بعدی، که با علامت * از پارهی پیشین جدا هم شده است، یکباره سرودهای شاد و پرامید را پیش روی مخاطب مینهد، انگار نه که لحظاتی پیش صدای خرد شدن استخوانهای شاعری زیر بار غم در گوشمان طنین انداخته بود:
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقیها
در کوچههای صبح
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجایی
پارهی سوم و انتهایی شعر نمایانگر اوج این تضاد است. این پاره نیز با علامت * از پارهی شاد پیشین جدا شده و اینگونه پایان میپذیرد:
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
تضادی که در این پایانبندی موج میزند، حتی در انتخاب کلمات متضاد پیداست: شاعر هم از خوشبختی و آرامش افسوس میخورد و هم دلتنگی و خاموشی را مایهی دریغ میداند. در عین حال که دوست داشتن را مایهی خوشبختی میشمارد، آن را نفرین نیز قلمداد میکند. چنین تلقی پر ضد و نقیضی از زندگی و عشق به راستی مایهی حیرت است و اگر برآمده از ذهنی دوقطبی نیست نشانهی چیست؟ شاعری که در پارهی اول شعر بیزار است از هرچه عطر زندگی از آن میتراود، در پارهی دوم همان شعر از شادی و احساس خوشبختی در پوست خود نمیگنجد، و در پایان نه تنها این دو احساس ضد و نقیض را با هم آشتی نمیدهد، بلکه با انتخاب کلماتی بهشدت متباین بر بار این تناقض نیز میافزاید و مخاطب را سرگشته میان دو قطب رها میسازد.
اگر بپذیریم که فروغ متبلا به اختلال دوقطبی بوده است، آنچه اقتصادینیا بهعنوانِ شاهدمثال میآورد بهحدی بیربط و دور از واقع است که هر مشاور و روانشناس و روانپزشکی را به پوزخند وامیدارد.
عجب که ایشان برای رفعِ بیدانشیشان سعی نکردهاند از یک متخصص کمک بگیرند. شاید چیزی شنیده بودند و بعد با همان شنیدۀ پرایراد نظری به اشعار فروغ انداختند تا شاهدی بیابند.
فروغ فرخزاد و دو نکته: اختلال دوقطبی و رابطه با ابراهیم گلستان
نخست اینکه اختلالِ دوقطبی معجونِ جادوگرِ دهکدۀ گل نیست که به آستریکس بنوشانی و او در چشمبرهمزدنی زورمند بشود و بعد از دقایقی هم زرتش قمصور شود. خیر، اختلالِ دوقطبی طی بازههای زمانیِ مختلفی و بر اساسِ تنشهای درونی یا بیرونی فرد را دچار نوسانِ خلقی میکند.
دو سوی خُلقیِ شیدایی و افسردگی هر یک در بازههای زمانیای خاصی سراغِ فرد میآیند و (بسته به شدت ابتلا) برای چند روز یا چند هفته یا چند ماه برجا میمانند.
بروزِ نوسانِ خلقی یک مبتلا به اختلال دوقطبی در چند مصرع، خندهدارترین چیزیست که تا امروز دربارۀ Bipolar Disorder شنیدهام. مقالهنویس طوری وانمود میکند انگار شاعر اولِ صبح شیدا بوده و عصر افسرده شده است. گویا او اختلال دوقطبی را با روانپریشی و اسکیزوفرنی اشتباه گرفته است.
اما مهمتر از نکتۀ نخست، حاشیهپردازی و پشمبافیِ بازارگردانانیست که از اختلال دوقطبی فروغ فرخزاد یا رابطه فروغ و ابراهیم گلستان بهدنبالِ تولیدِ انبوهِ کلاهِ بازارپسند هستند.
پنهان کردن شاعر پشت عکسهای دلبرانه و انگهای بازارپسند
آنچه در این بلواها و بازارگرمیها مغفول میماند وجهِ ادبی فروغ فرخزاد است. نه در موضوعِ اختلالِ دوقطبیاش (بهفرضِ عالم بودنِ مقالهنویس) بهبررسی عالمانۀ ارتباطِ اختلال دوقطبی و خلاقیت یا ذوقِ هنری نزدیک شدهایم، نه در موضوعِ عشقورزیاش به این یا آن بهدنبالِ روحِ لطیفش گشتهایم.
بازی با نام و عکسهای دلبرانۀ فروغ بهقصدِ نامآوری و ثروتآفرینی، بازیِ پلیدیست. آمیختنِ این بازی ناپاک با بیدانشی و بازارگرمیهای بیشرمانه، بر پلشتی و زشتیاش میافزاید.
فروغ فرخزاد انسانی بود که شعر میگفت. روحی لطیف داشت. زندگیای داشت. عاشق شد. با کسانی خوابید. با کسانی دوستی کرد. شادمانیهایی داشت. غصهها و تلخیهایی از سر گذراند و سرِ آخر بهمرگی دلخراش جان سپرد.
دلالان کاغذ و نام و اعتبار
جامعۀ ادبی ایران و کسانی که به حاشیههای جنسیتزدۀ زندگیِ فروغ دامن میزنند در خیانتی که در حقِ وجه ادبیِ آثارِ فروغ رواج دارد مسؤولاند.
پرداختن به مسائلِ شخصیِ هر شاعر و نویسنده و ادیبی در زمانۀ فقدانش، امریست طبیعی. اما جهان با بزرگانِ ادبیاش از پنجرۀ ادبیات ملاقات میکند. ما لای پای شاعر دنبالِ چه میگردیم؟
بسیاری از ادبیان عاشق شدهاند و نامههای عاشقانهای از آنها به جای مانده و منتشر شده. بسیاری در زندگیشان فراز و فرودها و نقاطِ عطفِ ویژه داشتهاند. بسیاری مبتلا به بیماری بودهاند. بررسی جزئیاتِ زندگیِ شخصی یک انسان (فارغ از شاعر و نویسنده بودنش) چه لطف و خیری برای امروزمان دارد؟
اگر نزدیک شدن به جهانِ زیستیِ فروغ فرخزاد و صحبت دربارۀ اختلال دوقطبیاش یا عشقهای کامیافته و ناکامش، دریچهای به سوی فهمِ ادبیاش میگشود حرفی نبود. اما این بازی بازیِ دلالانِ کاغذ و نام و اعتبار است.