اگر سوزنبانِ پرتترین خطآهن دنیا باشی، خورجینِ دیدهها و شنیدههایت آنقدر پر هست که از هر صدتا حرفت دستکم یکیاش درسآموز باشد. آلن دوباتن نویسندۀ خوبی نیست، ولی پرتجربه و جهاندیده است و حرفهای خوبی دربارۀ عشق دارد. میخواهم دربارۀ ناپایداری روابط عاطفی که این روزها شایع شده حرف بزنم، اما نه از منظر روانشناختی.
عشق و ترک رابطه: صدمهزدن به صدمهدیده
دوباتن یکجایی در «جستارهایی در باب عشق» از پایان ماجرای عشقیاش میگوید. تصمیم به خودکشی گرفته و با اشتباهی طنزآلود، ۲۰ قرص ویتامین ث جوشان را بلعیده. وقتی حبابهای نارنجی از گلو و دهانش بیرون میریزد و لباس و صورتش را کثیف میکند، مغزِ بیقرارش به خودکشی فکر میکند، به رابطهای که تمام شده، به محبوبش کلوئه که حالا با رفیقش روی هم ریخته و به اینکه «خب؟ بعدش چه؟».
عقاید یک دلقک هانریش بل شاهکار نیست، اما رواننژندی و پریشانحالیِ عاشقِ تنهامانده را بهخوبی تصویر میکند: «ماری» مثل یک هذیان در تمام کتاب تکرار میشود؛ با همۀ خاطراتش، فکرهایش، احساساتش، ظاهرش، نامش.
پایانبندی روابط عاطفی متفاوت و در عین حال مشابه است. به هر روی اغلب آدمها در این مرحله به گردابِ فکرها و فریادهای ذهنی میافتند. خیالپردازی میکنند، سرزنش میکنند، به رابطهای نو یا عزلت فرار میکنند، به خود یا دیگری حمله میکنند، تصمیم میگیرند حرفی بزنند یا دشنامی بدهند یا حتی بهقولِ دوباتن «چون قادر نبودم خشمم را بروز دهم، آن را با مرگ خودم نمادین میکردم». آیا همۀ اینها نوعی دفاع شخصی نیست؟
دوباتن میگوید «یک سگِ خشمگین خودکشی نمیکند بلکه طرفی را که عصبانیاش کرده گاز میگیرد. اما انسان عصبانی قهر میکند، خود را در اتاقش حبس میکند و بعداً گلولهای در مغز خود خالی میکند و فقط یادداشتِ ساکتی از خود باقی میگذارد».
انسان سگ نیست، یا: انتقامِ پیروزی است؟
نکته اینجاست که سگ هم از خود دفاع میکند، اما آیا سگ احساس میکند چیزی ناملموس از جنسِ «روح»، «بخشندگی»، «نورِ محبت» یا «حرمتِ عریانیِ روح و تن» و «عزت نفس» را از دست داده یا بهصرفِ «دفاع غریزی» سعی میکند «صدمه» را با «صدمهزدن» پاسخ دهد؟
بله سگ و انسان متفاوتند اما نه آنطور که دوباتن اشاره کرده است. تفاوت در «شیوۀ اعتراض» نیست. حتی تفاوت در خللها یا فقدانهایی که انسان تجربه میکند هم نیست، بلکه اگر کمی ریشهایتر نگاه کنیم درمییابیم که تفاوت در کیفیتِ خاستگاه و گهوارۀ احساسات انسانیست: در جایی سحرآمیز به نام روح:
اینجا همانجاییست که سررشتههای پیچیده و رازگونۀ «نیت» و «عمل» در آن پنهان است. رفتارهای ما در عشق یا فراغ، وصل یا جدایی همواره در طیفی میانِ دو قطبِ «انتقام» و «بخشش» در نوساناند.
اینکه به کدام طیف نزدیکتر باشیم یا آنکه قطبی نو بسازیم، به متغیرهای متنوعی برمیگردد. در حقیقت هرچه روحِ غنیتری داشته باشیم، از مهآلودگیِ سررشتهها بهتر گذر میکنیم.
سگ انتقام میگیرد و انسان میبخشد. انسان عبور میکند اما سگ گاز میگیرد و «پیروزی» را تصاحب میکند. سگ با «انتقام» پیروز میشود و انسان با «گذر». تفاوتِ اساسی در این است. بههمین دلیل خودکشی دوباتن هم نوعی شکست است، چرا که او میخواسته با صدمهزدن عزتنفسش را بازیابی کند و با درگیر کردنِ دیگری به عذابوجدان، توجه از دست رفته را دوباره به سمت خود برگرداند.
انسان رشدیافته به چند دلیل عبور میکند:
- جهان ناپایدار است: نباید بابت آنچه از دست میرود غمگین شد. البته این منافی تلاش برای حفظ داراییها نیست. (در ادامه توضیح میدهم).
- بادها عبور میکنند: وزیدن و رفتن ویژگی ذاتیِ باد است. باد بیقرار، بلاتکلیف و بیثبات است. گذرِ بادها طبیعیست. آدم عاقل به باد دل نمیبندد و اگر هم بست، درس میگیرد.
- شکیبایی گشاینده است: اغلب افرادی که در لحظه و از روی عصبانیت مرتکب قتل شدهاند تاوانِ «یک لحظه بیصبری» را با مرگ میدهند. هیچکس از صبوری پشیمان نمیشود. دانۀ «صبر» بیتردید دیر یا زود شکوفه میدهد.
- رفتنی، ماندنی نبوده است: آنکه میرود از مدتها پیش رفته است. کسی که ناگهان میرود هیچوقت برای ماندن نیامده بوده است. بنابراین نباید گروگانِ گذشتهای باشیم که «معتبر» نبوده است.
انسان چه چیزی میبخشد؟
سنتِ جهانِ هستی بر «رایگان نبودن» است. هر چیزی هزینه و قیمتی دارد. نمیتوانیم همزمان خواهانِ نور خورشید باشیم اما گرمایش را تاب نیاوریم. ما عشق را در عکسها، ویدیوها، فیلمها، ترانهها و موسیقیها تجربه میکنیم و این بیاعتبارترین نوع عشق است.
منکرانِ عشق عاشقانههای بیشتری بلدند!
دوباتن در جایی دیگر و در کتاب «جریان عشق» نوشتۀ دیگری دارد:
آلن دوباتن در «جریان عشق»، افسانۀ «و سپس خوشبخت با یکدیگر زندگی کردند» را به سخره میگیرد و بهجای آن عشق را توافقی میان دو طرفِ اصولاً متفاوت تعریف میکند که فقط بعضیوقتها به سازگاری ختم میشود.
به نظر او عشق، نوعی مهارت است که میتوان آن را آموخت. دوباتن معتقد است رابطۀ بلندمدت، نوعی ماراتن است، نه دوی سرعت؛ تلاشی طولانی و خستهکننده که درد و زحمت به همراه دارد، اما در پایان دستاوردی بزرگ است.
از مقالۀ یونا لی، ترجمۀ علیرضا شفیعینسب
مهارتها با درد و رنج بهکف میآیند. نقل قولی از یک شاعر انگلیسیست که میگوید:
عشق و سختی بهترین وسیله آزمایش زندگی زناشویی است.
منسوب به ساموئل اسمایلز
اینطور کاملش میکنم که: بهترین ترازوی زندگی «رنج» است. رابطه نوعی سفرِ دونفره است. زمانی که در جادۀ بیمخاطره و پهن حرکت میکنیم هنوز همدیگر را نیازمودهایم. آزمون وقتی شروع میشود که به باریکنای یک پرتگاه میرسیم. آنوقت است که آدم محک میخورد و خودِ واقعیاش را نشان میدهد.
عشقِ راستین را ریشه در جانِ آدمیست؛ در ذاتِ خدایگونِ او. عشق تحفهایست از سوی خدا. در ذات است نه در برون. یافتنیست، نه ساختنی. بذریست ظریف. سبز میشود و در تن و روح شاخ و برگ میگستراند؛ اگر بهخونِ دل، بهاشکِ چشم، بهصبر آبیاری و تغذیه شود. چنین گفت زرتشت به شاگردان:
«عشق مشعلیست که میباید روشنگرِ راههای بالاترتان باشد.»
چنین گفت زرتشت
صورتِ گلانداختۀ رابطه
اگر زلال باشیم، عشق با شوریدگی آغاز میشود و تصویرِ بیخللی برابرمان ترسیم میکند. توهمِ «تا آخر عمر کنار هم به خوبی و خوشی…» فریبمان میدهد. عشق نه یک دام، نه یک حفره، نه یک هدف که به قول نیچه «عشق مشعلیست که میباید روشنگرِ راههای بالاترتان باشد». مشعل را با سیالیّت و بخشندگی روشن میکنند نه با خودخواهی. خودخواهی خویشاوندِ «تیرگی»ست، نه نور.
شاید هنرمندان تاریخ به همین علت در سرگذشتهای عاشقانه حضوری پررنگ دارند. شوریدگی هنرمند از دور زیبا و پرجذبه است. ذکرِ «طاهرۀ» ساعدی جذاب است اما در عالم واقع از آن میترسند. برخی هم نزدیک میشوند، اما حجابِ معاشرت به روزمرگی و کسالت و خستگی دچارشان میکند. گوهری را که در چنته دارند هیچ میانگارند.
شوریدگی هنرمند خیلیها را مسحور میکند اما از این میان، تعدادی اندکشمار به آیدا (برای شاملو) یا لیندا (برای بوکوفسکی) یا زهرا (برای نادر ابراهیمی) تبدیل شده و میشوند، چون ما بیش از آنچه ابراز میکنیم از عشق فراری هستیم. عشق مسئولیت است.
«مردمْ از بزرگی، یعنی از آفرینندگی چیزی چندان نمیدانند. امّا کِششیست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهای بزرگ!»
نیچه، چنین گفت زرتشت، ترجمۀ داریوش آشوری.
از عشق فراری هستیم چون توان پذیرش مسئولیت یک سفرِ پرمخاطره را نداریم. لایۀ سانتیمانتالِ ما از شنیدن از هوش… جناب رضا براهنی حظ میبرد و برای لحظاتی در بیوزنی غرقه میشویم، اما در عالمِ واقع شجاعتِ «من دستهای تو را با بوسههایم توک میزدم…. من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتم…» را نداریم. ما اغلب اتوبانرو هستیم نه همسفرِ برّ و بحر یا تماموکمال.
عشق فیلم هالیوودی نیست که با یک دوردور و همخوابگی و سلام و خداحافظ تعریف بشود.
عشق و رابطه از دور صورتی گلانداخته دارد اما مرد ره میطلبد، نه باد بیثبات و بیقرار و بلاتکلیف. همانطور که نیچه میگوید، عشق نه یک مهمانی یا گلگشت و تفرج، که «باید به فرا و ورای خویش عشق ورزید! پس، نخست عشقورزیدن را بیاموزید. و بهرِ این میباید جامِ تلخِ عشقتان را بنوشید».
مدرسۀ تجربه
تجربه مدرسۀ بیمانندیست. اما اگر هر هفته مدرسهتان را عوض کنید، عرض و عمقِ تجربهتان بیشتر نمیشود. گاهی این تصور که تا ابد زنده و تا همیشه جوان هستیم ما را دچارِ بیمسئولیتیهای مخاطرهآمیز میکند:
مثل کودکی که در یک شهربازی بزرگ دچار تردید و سردرگمی در انتخاب وسیلۀ بازی شده باشد، هر لحظه به سمتی میدویم و لختی بعد تغییر عقیده میدهیم. در پوشش آنچه «تجربه» میخوانیم، خودمان را میکاهیم و در پایان خسته میشویم و دیگر تاب و توان لحظۀ اول را نداریم.
انتخابکردن دشوارْ و ماندن پای یک انتخاب دشوارتر است. همیشه میتوان به «خروج» و «تجربه جدید» فکر کرد؛ لااقل تا وقتی توان جوانی را از دست ندادهایم. اما سرانجامِ این «از هر خوراک چند لقمه» چه خواهد بود؟
اروسِ گمشده
شهلا سلیمانی -درمانگر اگزیستانسیال- میگوید:
«فروید میگوید نیروی اروس انسان را از پشت هل میدهد. این نیرو از سرچشمههای انرژی غریزی، آشفته و نامتمایز برمیخیزد. اما پل تیلیش مینویسد: ما در آرای ارسطو به اهل اروس جهانشمول برمیخوریم که همهچیز را بهسوی والاترین شکل ممکن و فعلیت ناب سوق میدهند». (نقل از عشق و اراده، رولو می، ترجمه سپیده حبیب).
اما در عصر ما اروس اشتیاق را گم کرده است و بیروح و کودکانه و مبتذل شده است. و بعضی اوقات ما در گذر زمان تبدیل به اروسی پریشان میشویم که چیزی را گم کردهایم شاید اینجا بشود بگوییم فرد دچار ملال شده است. چرا که هنوز قادر به فکر کردن است.
اما وقتی فرد بگوید بیانگیزه شده است، حتی توان حرکت را ندارد و قادر به فکر کردن هم نیست. دیگر نمی گوییم فرد دچار ملال شده است. چرا که فرد دچار ملال، گمشدهای دارد.
اما فردی که بیانگیزه است فریبخورده است. گول شیطانکی به نام زمان را خورده است او در طول زمان دنبال گمشده نبوده بلکه در حال فرار از آن بوده است. و برای همین به تمام امکانات غیر اصیل پناه میبرد.
اما تازه در سن میان سالی میفهمد تمام آن پناهگاهها ویران شده است و او فریب خورده است. فریب زمان را خورده است و اینجاست که او در برابر زمان تسلیم نمیشود بلکه قهر میکند و دیگر حتی نمیخواهد از خواب بیدار شود.
شهلا سلیمانی
دشواریِ انسانبودن
بهنظر من خوشبختی شاید همین است: ساختن (بنا کردن).
عشق هم بخشی از زندگیست و زندگی یک دشخواری بیمانند است. من شیفتۀ این بخش از شعر درآستانه از شاملو هستم که میگوید:
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهای نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهای، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطۀ خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.انسان
احمد شاملو، در آستانه
دشواری وظیفه است.
جزئیات زبان دارند
جزئیات زبان دارند. ما اغلب چشم بر جزئیات میبندیم و ترجیح میدهیم آنها را نادیده بگیریم. جزئیات رازها را آشکار میکنند و به ما میگویند کدام بوسه گرم و عمیق است و کدام طرزِ نگاه عاشقانه است و کدامیک نه. حتی طرزِ همقدمی در خیابان هم جزئیاتی گویا دارد.
از آنجا که هنرمند با جزئیات انس دارد، بهسختی میتوان بوسهای قلابی تحویلش داد؛ مگر آنکه به عشقی بیمارگونه (کور و کرکننده و زوالآور برای عقل) مبتلا شده باشد.
عاشق بخشندگی خورشیدوار دارد. اینکه پذیرای نور باشیم یا به سایه پناه ببریم، انتخاب خودمان است.
عاشق برای ابراز عشقش از محدودهها فراتر میرود. پیرزنی که «همۀ دارایی»اش را برای خرید یوسف هزینه میکرد، عاشق بود. دارایی او پشیزی نمیارزید، اما «همه» داراییاش بود. داراییهای عاشق فراتر از ریال و دلار است. او «خورشید» است. خورشید بیدریغ، بیمحدودیت و فراگیر میبخشد.
تقسیم تنهایی یا ازدیاد تنهایی؟
انسان بهذات تنهاست، چون متعلق به این جهان نیست. بنابراین همواره و همیشه، احساس تنهایی ذاتی را با خود حمل میکند.
خیلی اوقات بر این ارزش تأکید میکنیم که رابطه نباید تنهایی ما را مخدوش کند. تأکید بهجاییست، اما نباید در این تأکید چنان افراط ورزید که وضعیت ما را از یک انسان تنها به «رابطۀ دو انسانِ تنها» تبدیل کند.
ما به دنیا نیامدهایم تا بر سر «تنها بودن» با هم رقابت کنیم. انسانِ تنها میتواند «همسفر» داشته باشد. اروین یالوم از چهرههای شناختهشدۀ مکتب اگزیستانسیالیسم میگوید:
هیچ رابطهای قادر به از میانبردن تنهایی نیست. هر یک از ما در هستی تنهاییم ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند.
اروین یالوم، رواندرمانی اگزیستانسیال، ترجمۀ سپیده حبیب
ثبات: آنها که با هم ماندند
وقتی دربارۀ علت پایداری زندگی زناشویی نسلهای قبل حرف میزنیم، معتقدیم که باید ارزشهای عرفی و ویژگیهای زمانی را در داوری دخیل کرد. من هم موافق هستم. اما در اغلب اوقات در ضریب دادن به عوامل بیرونی نظیر عرف و اجتماع دچار تندروی میشویم، تا آنجا که «درون رابطه» و مسئولیت ستونهای رابطه از جلوی چشممان محو میشود. در این حالت بهطور ناخواسته نقش اصلیترین افراد رابطه را نادیده میگیریم.
میخواهم شما را به تماشای یک ارائه در TED دعوت کنم. استیسی بیکر و آلن سوت عکاسهایی هستند که یک پروژۀ عکاسی دربارۀ رابطه را دنبال میکنند. آنها در جریان عکاسی، داستان شخصیتها را میشنوند و به یک نکتۀ جالب توجه دربارۀ روابط پایدار میرسند.
میتوانید ویدیو را اینجا تماشا کنید:
این نوشته مفید بود؟ با همرسانی آن در شبکههای اجتماعی، به نشر محتوای مفید کمک کنید.
سلام
از نوع نوشتن و قلم تون خوشم اومد
فکر کردم تو اینستا هم فعال باشید اما پیج ساکتی داشتین
میخوام نوشته هاتون رو دنبال کنم و با اجازه تون کپی کنم و تو اینستا استفاده کنم فقط به اون شکل که در زیر نوشته شده که باید کامل استفاده شه ، نمیتونم چون اینستا به این اندازه امکان نوشتن نمیده و خواننده ی اینستایی هم حوصله ی خوندن چنین متن بلند بالایی رو نداره مگر اینکه حرف دلش باشه که باز بعید میدونم تو اینستا کسی اینقدر حوصله کنه( اینستا بیشتر طاقچه و ویترینه )