پدرها اغلب از پسرها گلهمندند. پدرم بارها تشر زد «بچه! هی از این کار بیرون نیا، یکجا بمان. چرا از فلانجا در آمدی؟» در اغلبِ موارد جوابم همچین چیزی بود: «کوتوله بودند، ابله بودند، نمیتوانم با مدیری که کمتر از من میفهمد کار کنم.» میگفت: «کارِ برعکسی به خدا، مردم دنبالِ مدیرِ نفهمند تا نرمنرم جایش را بگیرند، تو ول میکنی میزنی بیرون؟»
کار برای من فقط پولساختن و خرجکردن نبوده؛ هیچوقت نبوده. همیشه فکر میکردم وقتی جان و جوانی و تجربه و عمرم را میگذارم پای یک کار، باید چیزی به کار بیفزایم و چیزهایی دریافت کنم. چیزهایی علاوه بر پول: مثلِ تجربهٔ بیشتر، علم و تخصصِ بیشتر و اعتبارِ بالاتر. در بسیاری موارد وقتی میدیدم نه تنها از مدیرم چیزی نمیآموزم، بلکه نیرویم صرفِ تحملِ حماقتهایش میشود، دلیلی نمیدیدم در کار بمانم. نه اینکه مدعی باشم «من میفهمم… من میدانم» که چنین تصوری عینِ جهل است. آدمی باید بیاموزد و رشد کند. باید با بلندتر از خود همراهی کند تا بلند شود. ماندن بینِ کوتولهها یا تو را کوتوله میکند، یا وهم برت میدارد که «بله، من چقدر بالاترم.»
فکر میکنم در بسیاری موارد با بیرون زدنم از محلِ کار، بیشتر از آنکه خیالِ خودم را آسوده کرده باشم، خیالِ کارفرما و مدیرم را تخت کردهام. تا بودم عنصری نامطلوب و گردنکِش علیهِ حماقتهای تکراری بودم. یا مثلاً میگفتم «بابا! روشمند کار کنید، فکر کنید، کار به متخصص بسپارید و…» که به مذاقشان خوش نمیآمد. وقتی عنصرِ نامطلوب از میان برود، جمعِ یکدست بهتر به مقصود و مقصد میرسد؛ خواه مقصد منتهای بلاهت و خرابکاری باشد، خواه اوجِ خلاقیت و پیشرفت.