احسان کیانی – روزنامهٔ مردمسالاری – هفدهم اردیبهشتماه 1394: وارد کافه کراسه شدم و کتاب را برداشتم. ميدانستم آنجا حتماً پيدايش خواهم کرد. نشستم و شروع به تورُق کردم. گارسُن برايم ليست محصولاتشان را آورد و روي ميز گذاشت. نگاه کوتاهي به قيمتها و نوع فرآوردهها انداختم. هيچکدامشان به جيب من نميخورد. به خصوص که 7500 تومان هم براي کتاب کنار گذاشته بودم. پس ديگر پولي براي قهوه ترک و فرانسه يا بستني ژلهاي يا حتي کيک شکلاتي باقي نميماند! فهرست طولاني داستانهاي کوتاه اين مجوعه را ديدم و شروع به خواندن اولين داستان نمودم: «سقوط دوچرخه». داستان پدري که سوار بر دوچرخه پسرش، ميخواهد از روي جدولي بپرد ولي پيش چشمان فرزند، سقوط ميکند و همراه او، همه هيمنهاش نيز فرو ميريزد و فرزندي که از آن صحنه ميگريزد و دستي به سوي پدر اُفتادهاش نميگيرد. آرام بلند شده؛ به سمت گارسُن رفتم و گفتم متصدي فروش کتاب نيست؟ نگاهي کرد و با تکان سر تأييد کرد که نيست. سپس خودش رفت و کتاب را حساب کرد و کارت بانکيام را به تيغ کارتخوان کشيد. بلافاصله پيامک از بانک مبدأ رسيد که 75000 ريال از حساب شما کسر شد. اين پيامکهاي بانکي هم شده آينه دق من؛ از بس که پول کسر ميشود ولي پولي واريز نميگردد! از کافه خارج شده و عرض خيابان پورسينا را طي کردم. به جوي بزرگ روبروي کافه رسيدم. نميدانم چه وسوسه ابلهانهاي بود که گفت بپر! حال آنکه چند صد متر آنطرفتر پل گذاشته بودند. بيشک بيتأثير از «سقوط دوچرخه» نبودم. همه توانم را جمع کردم تا چون کودکيهاي چابک و شر و شورم؛ از روي جوي آب بپرم. ولي پريدن همان و افتادن همان. زانوي شلوارم خاکي و زانوي بدنم کمي زخم شد ولي مهمتر از اين دو، پشت جلد کتاب تازه بود که زخمي شد و رنگ و رويش پريد. آنقدر حالم از اين بلاهت جوانانه گرفته شد که حد و حساب نداشت. به خانه که رسيدم، نشانه کتاب را از قسمتي که علامتگذاري شده بود جدا کردم و به مثابه چسب زخم، چسباندم جاي زخم کتاب. نشانهاي که رويش نوشته بود «درخت بِه».
اين خاطره من بود از جديدترين اثر حسامالدين مطهري: مجموعه داستان کوتاهي تحت عنوان «درخت بِه». خاطرهاي که چيزي کم از يک داستان کوتاه ندارد. مطهري که در شناسنامه کتاب، داستاننويس و روزنامهنگارِ توبهکار! معرفي شده، پيش از اين يک رُمان با نام «کلت 45» نگاشته بود که از قضا با اقبال خوبي در فضاي دانشجويي و نخبگي مواجه شد. رُماني سياسي که در معرفياش مينويسند:«اين رُمان يک اثر سياسي نيست و پيش و بيش از هر چيز، يک اثر ادبي مستقل از نگاهها و سلايق سياسي است که ميکوشد با مخاطبش درباره خانواده حرف بزند» نگارنده پيش از اين در يادداشتي تحت عنوان «مرگ تدريجي يک رؤيا» در روزنامه «مردمسالاري» به تبيين و تحليل اين رُمان پرداخته بودم. مطهري پس از اين تجربه خوب در داستاننويسي رو سوي تدوين مجموعه يادداشتهاي روزنامهنگارياش در حوزه کتاب آورد و آنها را در اثري به نام «حاشيه بر کتاب» به عنوان پيشنهادات و انتقاداتي در زمينه کتابخواني و کتابنخواني در سال 1392 منتشر نمود. از نقد شتابزده برخي ناشران تا نقد شيوههاي بينتيجه و کليشهاي معرفي کتاب در کشور. يک سال بعد نيز کتاب ديگري تحت عنوان «راهنماي کتاب» به عنوان راهنمايي در زمينه انتخاب و خريد کتاب و لذت بردن از مطالعه به خوانندگانش عرضه کرد. کتابي که آن را براي ترغيب و ترويج ديگران به مطالعه و ارتقاي ذائقه خوانندگان و کوشندگان راه کتابخواني تحرير کرده است. اکنون چهارمين اثرش نيز، همچون ديگر آثارش از سوي نشر آرما منتشر شده است.
«درخت بِه» مجموعه روايتهايي است خواندني و دلچسب و در عين حال محسوس و ملموس. بسيار واقعيتر و باورپذيرتر از آنچه فکر ميکنيد. آنقدر باورپذير که شايد مثل من وسوسه شويد بلافاصله يکي از اين داستانها را در عرصه واقعي زندگيتان تجربه کنيد. چنانچه مطهري خود در اينباره مينويسد:«گواهي ميدهم در اين کتاب هيچ پايان شگفتآوري غافلگيرتان نخواهد کرد و قرار نيست جذبه عاشقانهاي شورانگيز، جانتان را به تکاپو بيندازد. هر قدر هم بگذرد، زندگي باز غريبترين بازي جهان هستي است؛ حتي اگر ميلياردها نفر تاکنون بخشي از آن را تجربه کرده باشند. پس هنوز ميتوان از آن حرف زد. زندگياي که گاه نسيمي عاشقپرور در آن ميوزد و گاه مرگي نابهنگام گردِ غم بر سر بازيگرانش مينشاند. درخت بِه روايتي از زندگي بخشي از مردم است، مردمي که درکشان کردهام و با آنها زيستهام». در صداقت نويسنده در اين دلنوشته کوتاه که به مثابه معرفي کوتاهي بر پشت جلد کتاب نقش بسته شکي نيست. زيرا با خواندن کتاب متوجه ميشويم وي بيشک اين روايتها را از زيستجهان خود، نزديکان، دوستان و اطرافياني که با آنان و يا از آنان گذر کرده، يافته است. داستانها آنقدر از واژگان و عبارات زيسته زندگيمان مشحون است که با خواندن هر يک از آنها از خود ميپرسم آن را کجا شنيده يا ديدهام؟ سبک نگارشي مطهري در اين کتاب بسيار نزديک به زبان محاوره و در عين حال همراه با التقاطي از زبان نوشتاري رسمي در روايتهايي است که از زبان راوي بازگو ميشوند. عمده روايتها از زبان اولشخص گفته ميشود. غير از چند داستان معدود که در آنها زبان روايي سومشخص براي بيان حالت و موقعيت روحي و رواني نقش اول داستان گوياتر است. با اين حال نگاه روايتکننده اولشخص است که ما را به همذاتپنداري و باورپذيري بيشتر داستان راهنمايي ميکند. روايتهاي داستان، کوتاه و مختصرند. شايد جز يکي دو داستان ابتداي کتاب، بقيه آنها از پنج صفحه تجاوز نکند و اين بهترين مزيت براي يک مجموعه داستان کوتاه است که هرگز خواننده را خسته نميکند. زيرا هر داستاني را که آغاز کنيد پس از چند دقيقه به پايان ميرسانيد و مهمتر از آن اينکه به فکر فرو ميرويد. به اينکه اين واقعه کجاي تجربه زيسته من يا آنها که ميشناسم بوده است. روايتهايي از زندگاني واقعي مردمي که هر روز در کوچهها و خيابانهاي اين شهر پيش چشمانمان ميروند و ميگذرند. از تلخي اغلب داستانها ناراحت نشويد که واقعيت همين است. اگر چون داستانهاي کودکيمان به پايان خوشش نرسيديم بدين دليل روشن است که تجارب اکثريت مردمان ما پايان خوشي نداشته يا حداقل تاکنون نداشته است.
«چنگ»؛ «وقتي عزيز مُرد»؛ «بوها»؛ «در کوپه بغلي» «خوابي که پري صورتي دزديد» «به من نگو دوستت دارم» و «درخت بِه» داستانهايي هستند از حسرت گذشته شيرين سنتي. رفاقتها و حتي عاشقانههاي کودکي و يا شيرينيهاي محافل خانوادگي پُرجمعيتي که با محوريت پدربزرگ و مادربزرگها شکل ميگرفت. داستان غبطه بر گذشتهاي که روحمان را تازه ميکرد و اکنون تنها خاطراتش با مانده است. داستان زندگي امروز که هر روز حسرت بازگشت را در دلمان تازه ميکند که هر سال دريغ از پارسال. داستانهاي «سقوط دوچرخه» و «ماشين ظرفشويي» روايتگر شرمندگي فرزندان از گذشته ندامتبارشان در قبال پدر و مادر است. باري که هرگز از روي دوششان برداشته نشد و همچون صليبي هميشه بر دوش خواهند کشيد. «زندگي روي اينستاگرام» و «پيامبر شنيدن» قصه جواناني است که مجاز برايشان جاي واقعيت را گرفته است. واقعيت چنان برايشان ملالانگيز است که زين پس واقعيت آنان، چيزي جز شبکههاي اجتماعي و چترومهاي فيسبوک و لايکهاي اينستاگرام نيست. «مردي که انتظار چوبه دار را ميکشيد» و «ترس دم غروب» حکايت جنايتي است که گناهکار با آسودگي خيال از آن سخن گفته و حتي بدان فخر ميفروشد. هنگامي که زندگي برايشان به جايي رسيد که ديگر راهي پيش رويشان نگذاشت جز پاياني تلخ. گويي برايشان يک پايان تلخ بهتر از يک تلخي بيپايان بود. دو داستان «قطار تهران-مشهد» و «قبرهاي کوچولو» با محوريت جنگ به تصوير کشيده شدند که داستان دوم ازقضا بر مبناي رخدادي واقعي است و بيش از هر داستاني دلم را به آتش کشيد زيرا که نگارنده خود از همشهريان سوگواران آن واقعه بودهام. «تختسيد» و «مليحه» نيز قصه پُرغصه مرداني است که آروزي مرگ دارند. بيماري آن سان بر وجودشان سيطره يافته که تنها مرگ ميتواند هم آنان و هم خانوادهشان را از رنجي تلخ و دردناک برهاند. «مشاور چي شد؟» قصه متفاوتي است که با همه تلخياش طنزي گزنده در ميانه دارد. «البته که واقعي نيست!» را شايد بتوان تنها روايتي دانست که با اميد و دلخوشي پايان مييابد و البته همانگونه که از نامش برميآيد واقعي نيست! در اين ميان «عاشقانه سياسي» که روايت عشق يک دانشجوي علوم سياسي مذهبي به دختري اصلاحطلب و دگرانديش است؛ براي من جالبترين قصهاش بود که بيش از ديگر داستانها با موقعيت تحصيلي ما دانشجويان اين رشته همخواني داشت. از نام شخصيتها و نشريات سياسي تا يادآوري برخي وقايع سالهاي اخير.
اگر دلتان يک عاشقانه آرام يا حتي پُرکشش؛ يک قصه جنايي با معماهاي تودرتو يا يک درام تاريخي و اجتماعي ميخواهد اصلاً به سمت اين کتاب نياييد. اما اگر خواندن برخي تجربههاي زيست اجتماعي و واقعي خودمان از زبان يک داستاننويس جوان و البته خوشبيان، کمي از افسردگيهاي مدام دورتان ميکند و اندکي به فکر ميرويد، معطل نکنيد.