نیمهشب بود و خوابم نمیبرد. نمیدانم چطور و از کجا، یکهو دلمشغولیهای چند ماهه و چند سالهام از مغزم سرریز کرد و مثلِ بذری که کلی وقت زیرِ زمین رشد کرده باشد، خاکِ خوابم را شکافت. از جا جستم و در یک نشست نوشتم و بعد هم خواندمش. شد قصه درخت پیر و رازش.
آنچه میشنوید در یک نشست نوشته شده. فایل صوتی هم با ابزار کاملاً عادی (موبایل و دیگر هیچ) ضبط شده است. نسخۀ متنی یکی دو تفاوتِ ریز با نسخۀ صوتی دارد.
نسخۀ متنی قصه درخت پیر و رازش
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچکس و هیچچیز نبود.
وقتی خدا آرام آرام زمین و هوا و ستارهها و سیّارهها و آسمانها و دریاها را درست کرد، به زمین آب داد، به آسمان نور و تاریکی داد.
کارش که تمام شد، توی یک کنجِ دور، یک جایِ دنجِ زیبا، که زیباییاش از هر جنگل و دریایی چشمنوازتر و طراوتش از هر هلوی نوبری لذیذتر بود، نهالِ کوچکی کاشت.
نهالِ کوچولو، سالهای سال با رطوبتِ هوا و بخششِ خاک رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد تا بالأخره درخت شد، یک درختِ بزرگ و بلند. تا آن روز، دستِ هیچ بنیبشری بهش نرسیده بود. نه صدای لودر و بوقِ ماشین شنیده بود، نه بوی اگزوز موتورسیکلت. نه دودِ کارخانۀ سیمان دیده بود، نه تیزی تبر. تنها چیزی که دیده بود لبخندِ آفتاب بود و چشمکِ ستارهها و قلقلکِ نسیم و گریۀ آسمان و بازیگوشی کفشدوزکها و لولیدنِ کرمها. تنها چیزی که شنیده بود زوزۀ شغالها بود و چهچهۀ پوپکها.
بله بچههای عزیز… درختِ قصۀ ما زندگیِ روبهراهی داشت؛ اگر با بارانِ تند خیس میشد میدانست بالأخره سر و کلۀ خورشید پیدا میشود، اگر تندباد لای برگهاش ولوله میانداخت میدانست نسیمِ بهار زود از سفر برمیگردد، اگر آفتاب تیز و تند میشد، میدانست شب با شبنم برمیگردد.
در آن دور دورها، در جایی که دستِ هیچ آدمیزادی بهش نرسیده بود، درختِ ما داشت زندگیاش را میکرد. اما خیلی دورتر از آنجا، آدمها توی خانههای آهنی و آجری میخوابیدند، بین شیشهها کار میکردند، لای آهنها آهنگ گوش میدادند و هر کاری میکردند، باز هم دلشان خوش نمیشد که نمیشد.
آدمها لای آهنها غمباد میگرفتند، لای آجرها گریه میکردند، پشتِ صفحههایی که ازش نور بیرون میزد غصه میخوردند، هی با انگشتشان توی آن صفحهها دنبال خوشبختی میگشتند، هی زیر لامپهای پرنور و پشتِ شیشههای بزرگ و توی لباسی که به تنِ آدممصنوعیها بود چشمچشم میکردند بلکه شادی را پیدا کنند.
دورتر از آدمها، درختِ قصۀ ما فصل به فصل میوه میداد.
فصل اول: بهار، میوهاش؟ رضایت.
فصل دوم: تابستان. میوهاش؟ امید.
فصل سوم: پاییز. میوهاش؟ خرد.
فصل چهارم: زمستان. میوهاش؟ صبر.
درختِ دور، هر سال میوههای تر و تازه و خوشعطر و طعم میداد. میوههاش دلنگ دلنگ توی باد تکان تکان میخوردند و آنقدر به شاخه میماندند و چیده نمیشدند که بالأخره تپ تپ تپ میافتادند جلوی پای درخت.
بله بچهها، تنها غصۀ زندگی درختِ دور همین بود. اگر غصهای بود که اشک درختِ قصۀ ما را درمیآورد همین یکی بود.
درخت خیلی پیر شده بود. سال اول غصهاش کم بود. سال دوم بیشتر شد. سال سوم و اوووه… هزار سال و بعدش هزار هزار سال هم گذشت و هر سال غصهاش بیشتر و بیشتر و بیشتر شد.
حالا درختِ دور یک جایی دور از دست آدمها دارد زندگیاش را میکند و غصهاش را میخورد. لابد میپرسید خب تو از کجا خبر داری؟
این یک راز است! یک رازِ بزرگ. آدم هم نباید رازهایش را به کسی بگوید، به هیچکس. میدانی چرا؟ چون راز مثل الماس است، اگر دست همه باشد دیگر هیچ ارزشی ندارد.
شما هم اگر یک روز خیلی اتفاقی گذرتان به دور و برِ درخت افتاد منظورم را میفهمید. ولی قول بدهید حتماً از میوههایش بچینید.
نسخۀ صوتی قصه درخت پیر و رازش
شما میتوانید نسخۀ صوتی قصه درخت پیر و رازش را در این بسترها بشنوید:
- بیپتونز: دانلود و شنیدن
- اسپاتیفای: شنیدن
- ساندکلاد: شنیدن
خیلی عالی و زلال و قشنگ بود آقا حسام. دمت گرم.