اشاره: قصۀ سرزمین خودکردگان یک قصه تمثلی دربارۀ جامعه ایرانی است. من فکر میکنم هر داستاننویس در کنار کارهای اصلیاش، گاهی هم باید اشارههای اینچنینی بکند. من در جامعه ایرانی زندگی میکنم و داستانهایم بازتابی از همین جامعه است. از همین جامعه نیرو و بذرِ داستانی میگیرم. وقتی غبارآلوده میشود از نوشتن بازمیمانم و گاهی باید سکوت کنم. گاهی هم باید اینطور اشارهوار حرف بزنم:
قصه تمثیلی سرزمین خودکردگان – درباره جامعه ایرانی
آن قدیمندیمها یک پیرمرد دستفروش بود که سرِ بازار قصه میفروخت. درست سرِ گذرِ اول. همچین که میخواستی بروی توی بازار، صدای زنگدارِ گرمش را میشنیدی. داد میزد: «بهبه ببین قصه دارم قصۀ فردِ اعلی، بیا بخر کلاهت رو بنداز بالا».
کسبوکارش بگویینگویی بدک نبود. ولی سال به سال کمرونقتر میشد. فکر کنم این اواخر تنها مشتریاش خودِ خودکم بودم. با اینکه نه پول و پلهای داشتم و نه راهم به بازار میافتاد، با این حال گاهگداری بهش سر میزدم و یک قصۀ تازه ازش میخریدم.
حالا زمانه عوض شده، همه چیز نو شده، خانهها رومی شدند، مغازههای سوپری شدند، بازارها پاساژ شدند و پیرمرد هم مُرده. غلط نکنم بساطِ قصهفروشها هم جمع شده و دیگر حتی یک دانه قصهفروش هم پیدا نمیشود. حالا من ماندهام و چندتا قصه که از پیرمرد خریده بودم. بعضیهایشان فراموشم شده، چندتایشان هم به یادم مانده.
مثلاً یک بار برام تعریف کرد:
یک روز و روزگاری، نزدیکِ خیلی سال پیش، آنورِ چین و ماچین، یک مملکتی بود به اسمِ قربانیان. آنجا شاهی داشت، وزیری داشت، وکیل و رئیس فراوان داشت و مردمش هم از شماره خارج بودند. مملکتِ خوبی بود واسۀ خودش، ولی یک چیزهای عجیبغریبی هم توش بود. مثلاً، همه دو تا شغل داشتند. یکی شغلی که باهاش نان میخوردند، یکی هم شغلِ بازیگری. کلاً چندتا نقش هم بیشتر وجود نداشت: قربانی، شاه، رئیس.
شاه و رئیس که تکلیفشان معلوم بود. چی میماند؟ بله، قربانی. نقشِ قربانی میرسید به مردم. هر کسی صبح چشمش را باز میکرد، حواسش بود که باید تا شب قربانی باشد. یکی میشد زنِ قربانی، یکی میشد کاسبِ قربانی، یکی میشد دانشآموزِ قربانی، یکی طبیبِ قربانی، یکی نویسندۀ قربانی، یکی همسایۀ قربانی، یکی عاشقِ قربانی و یکی هم معشوقِ قربانی. قربانیها همیشه حق داشتند و همیشه هم حقشان خورده شده بود.
عجایبِ آن مملکتِ کذایی به همینجاها ختم نمیشد. هر روز یک بامبولِ جدید سر هم میشد و آن همه قربانی را زیر و زبر میکرد. به کشمشی گرمیشان میکرد و به غورهای سردی.
عین هر مملکتِ دیگری در طولِ تاریخ، مملکتِ قربانیان هم دشمن داشت. دشمنهاش هی هی محاصرهشان میکرد و نمیگذاشت آبِ خوش از گلویشان پایین برود. قربانیها از دستشان ذلّه بودند ولی تهِ دلشان لک میزد برای معامله با دشمن. ماست و دوغ و مشک و آینۀ هفتنگین و جامِ گوهرنشان و هزار چیزِ رنگوارنگ پیشِ دشمن بود که آدم را قلقلک میداد. قربانیان میرفتند و با هزار دنگوفنگ هر چی چشمشان را گرفته بود میخریدند و عوضش هم پول میدادند، هم بهخواستِ محاصرهکنندهها، یک دور روی دستهایشان راه میرفتند و آنقدر راه میرفتند تا با کله بخورند زمین. بعد کالا مالِ آنها میشد.
اما بشنوید از وضعِ داخلِ مملکتِ قربانیان. یعنی آنجایی که قلمروِ حکومتِ شاه و سربازها و رئیسها بود. تا دلتان بخواهد مردم از دستشان در عذاب بودند. شکوه میکردند که ما قربانیِ دروغ و اسارت و ظلم و فساد و کمفروشی و غش در معامله و زیادفروشی هستیم، ما خیلی بدبختیم، ما خیلی بیچارهایم و این چند نفر پدرمان را درآوردند و خلاصه از همین دست شکوهها و نالهها.
جانِ دلم برایتان بگوید در آن مملکت، همه جور کسبوکاری پیدا میشد، اما پرفایدهترین کار، کاسبی بود و دلالی. مردم نصفِ روز فروشنده بودند، نصفِ روز خریدار. نصفِ روز به بقیه ماست و دوغ و کره و چرمِ دروغی میفروختند و جیبشان را پُر پول میکردند و نصفِ بقیۀ روز را با همان پول جواهرِ بدلی را به جای اصل، گوشتِ خر را به جای گوسفند و کرباس را جای ابریشم میخریدند.
یک روز از همین روزها، یکی از قربانیها از جا جست و گفت: نه، اینطوری نمیشود.
بقیه گفتند: چجوری نمیشود؟
گفت: اینجوری که ما این وسط گیر افتادیم. یک ور دشمن، یک ور شاه و سربازها و رئیسها.
مردم هاج و واج پرسیدند: خب پس چه کار کنیم؟
گفت: باید مثل یک قهرمان عمل کنیم.
مردم اول یک آه بلند و کشدار کشیدند و بعد پرسیدند: یعنی چی؟
گفت: باید همگی اینجا را ترک کنیم و برویم چند فرسخ آنورتر و یک زمینِ خالی پیدا کنیم و خودمان یک مملکتِ خوبِ عالی برای خودمان بسازیم که از فرمانِ شاه آزاد باشد و تیرِ سربازها بهش نرسد.
یکی از وسط جمع داد زد: خب مگر همینجا چه عیب دارد که درستش نکنیم؟
بقیه جوابش را دادند: کوری؟ نمیبینی این همه بدبختی را؟
و بعد همهمه شد و هر کسی شروع کرد از بدبختیِ خودش گفتن. آنقدر صداها در هم پیچید که دیگر صدا به صدا نمیرسید تا اینجا آن یکی که اول حرف زده بود رفت بالای یک بلندی و داد زد: گوش کنید! گوش کنید! آمادۀ حرکت شوید.
بعد جمعیت متفرق شدند و هرکسی برگشت سرِ دکّان و خانهاش. همه افتادند به تکاپو. بار و بُنه جمع کردند و مهیای سفر شدند. هر کسی با خودش فکر میکرد بعد از اینکه رفتیم به مملکتِ تازه، چه کار کنم؟ چه کاره بشوم؟ کجا و چطور خانه بسازم؟ خانهام چقدر باشد؟
تا روزی که قرار شد مملکتشان را ترک کنند، هر کس هزارجور فکر توی سرش ساخت و به زن یا شوهرش گفت. بالأخره روزِ موعود فرارسید و جمعیتِ قربانیان، مملکتِ قربانیان را ترک کرد و چند شب و چند روز زیرِ تیغِ آفتاب و نورِ مهتاب، از خارزارِ بیابانها و شنهای روان و درّههای فراز و رودهای خروشان گذشت تا به یک دشتِ وسیع و سبز رسید و همانجا اطراق کرد.
طولانیاش نکنم و سرتان را درد نیاورم. مملکتِ جدید حی و حاضر بود ولی کلی چیز کم داشت. چاه و قنات نداشت، مرز نداشت، خانه و مکتبخانه نداشت، نظمیه و عدلیه نداشت. مردم گفتند: مگر خودمان چلاقیم؟ اگر شاه توانست از این چیزها درست کند، خودمان بهترش را درست میکنیم.
این را گفتند و هر کس رفت سرِ بساطش و با بیل و کلنگ برگشت. یکی به یک بالابلندی اشاره کرد و گفت: اینجا را بکنیم عدلیه. یکی دیگر گفت نه، آنجا بالابلندی است، باید جای نظمیه باشد. یکی دیگر گفت نخیر، بالاترین جای شهر شایستۀ شاه است. بعد یکی برگشت پرسید: شاه؟ ما که شاه نداریم. باید یک شاه انتخاب کنیم. این را گفت و لای هجومِ دست و پا و فریادهای «من…من…من» مردم گم شد.
دعوایی بر سرِ شاهشدن در گرفت که آن سرش ناپیدا. دعوا کش آمد و شد جنگ. هر کسی رفت یک گوشه و چندتا یار برای خودش جمع کرد و شد سردسته و رفت به جنگِ دستۀ بغلی. بالأخره بعد از آنکه کلی آدم کشته شدند، قویترین آدم شد شاه. شاه بعد از تاجگذاری، مملکتِ جدید را، مملکتِ «خودکردگان» نامید. اما شاهِ جدید خیر و خوشی ندید. چون خیلی زود بر سرِ وزیرشدن جنگِ دیگری به پا شد. و بعد بر سرِ ریاست بر نظمیه و عدلیه و… اوووه، تمامی نداشت. زحمتت ندهم، همینقدر بدان که در مملکتِ جدید حتی سرِ طرزِ رخت به تن کردن و دستار به سر بستن و شلوار به پا کردن هم جنگها شد.
تهش اینکه از آن مملکت، به جز یک قبرستانِ بزرگ چیزی باقی نماند.
بله عزیزانِ من! «خودکرده را تدبیر نیست».
نظر شما دربارۀ این قصه تمثیلی چیست؟ شما جامعه ایرانی را چطور میبینید؟ بهنظرتان این قصه دربارۀ کدام وجه از جامعه ایرانی حرف میزند؟
این نوشته مفید بود؟ با همرسانی آن در شبکههای اجتماعی، به نشر محتوای مفید کمک کنید.